فصل 19

318 43 1
                                    

همین طور اونجا ایستاده بودیم.هوا داشت کم کم تاریک میشد.هری دستمو و گرفت و منو کشید.
من:هری،چیکار میکنی?
-نمیشه همین جا وایسیم که.به اندازه کافی هم وقت رو هدر کردیم!
هری همینطور تند و تند از لای درخت ها رد میشد و منم دنبالش می رفتم دیگه داشتم ازش جا می موندم که یهو ایستاد.
تقی خوردم بهش:اخ! چرا...
دستشو گذاشت روی دهنم.
دستشو کشیدم کنار:خفه شدم چرا اینجوری میکنی مگه...
دوباره دستش رو گذاشت روی دهنم و برگشت سمتم.انگشتشو گذاشت روی بینیش که یعنی ساکت.اروم دستشو کشیدم کنار و پچ پچ کنان گفتم:چی شده?!
هری به جلو اشاره کرد.هوا کاملا تاریک بود جلو رو نگاه کردم هنوز چشمام به تاریکی عادت نکرده بود اما وااای خدایااا اون جلو دوتا چشم بود که برق می زد.
اروم گفتم:گرگه?!
-نمی دونم 1.2.3 که گفتم می دوییم هنوز مارو ندیده.
-باشه.
داشتم از ترس سکته می کردم یه احساسی بهم می گفت الان دستشوییم میریزه.هری اروم اروم اومد عقب:1...2...3!
برگشتیم و دویدیم.
**************
حدود چند دقیقه دویدیم تا این که دیگه نفسمون بالا نمیومد. به بدبختی هری رو صدا زدم.
هری گفت:چی شده?!
-من...تن...تنگی...نفس دارم!
وایسادیم.اصلا نفسم بالا نمیومد.همون جا نشستم.هری هم کنارم نشست.موبایلشو در اورد.ساعت 8 بود!یعنی درست سه ساعت توی جنگل!
یهو یاد یه چیزی افتادم:هری گوشیتو بده.
-بیا.
-این فلاشش کجاست?
-اینجا دیگه.ایفون ندیدی تاحالا?
-چون زیاد ازش خوشم نمیاد تا حالا نخریدم.
فلاش رو روشن کرد.مودش رو بردم روی sos و بلند شدم و هی به همه سمت گرفتم. کم کم یه سری صدا اومد.یکی از دور داد میزد. یکمی دقت کردم دیدم یکی انگار داره اسم ما رو صدا میزنه.
***********
"داستان از نگاه نایل"
هری و هستی رفته بودن توی جنگل اما الان حدود دوساعت بود که نیومده بودن.با این که باید درک می کردم و می کنم که هستی هری رو دوست داره اما با این حال هنوزم نمی تونستم تحمل کنم که اونا باهم تنها باشن.
بلند شدم:بچه ها پاشید بریم دنبالشون اینا معلوم نیست کجان?هتل رو که لغو کردین ولی الان باید بریم دنبالشون.
با بقیه بلند شدیم.کمی تو جنگل گشتیم اما نه! هیچ خبری ازشون نبود.هوا دیگه کاملا تاریک شده بود!
جما گفت:اینجوری نمیشه باید بریم و جنگل بانی رگ بیاریم.
رفتیم سراغشون.همه چیز رو توضیح دادیم.با پنج تا ادم از نگهبان ها رفتیم توی جنگل اونا هی چراغ میزدن.همین طور که جلو می رفتیم بیشتر نگران می شدیم.خبری ازشون نبود.بعد از کلی گشتن سردسته رو کرد به ما و گفت:الان دیگه نمیشه باید صبح دنبالشون بگردیم.الینور و جما عصبی شدن.
الینور گفت:یعنی چی?اینجا تا صبح تو جنگل پدرشون درمیاد.
جما داد زد:همین الان می گردیم!
-خانم استایلز الان تو تاریکی فقط وقتمون رو تلف میکنیم.فردا به محض طلوع افتاب میریم دنبالشون.شما هم امشب می تونید توی اتاق های جنگل بانی بمونید.همین که برگشتیم بارون گرفت به جنگل نگاه کردم بعد و رفتیم که وسایل رو جمع کنیم.
***********
"داستان از نگاه من"
-هری صداشون داره میاد.
-هستی هیچ صدایی نمیاد!این صدای باده.
-نه! صدا میاد.
-بیا بشین اگر قرار بود پیدامون کنن تا الان کرده بودن.
یهو رعد و برق زد و بارون گرفت.خوبه فقط همینو کم داشتیم! با هری دویدیم تا یجایی رو پیدا کنیم.یهو یه کلبه دیدیم.رفتیم و در زدیم.اما بمحض در زدن در باز شد.کسی تو کلبه نبود.اونم فکر کنم خیلی وقت بود خالی بود.هری در رو بست و توی خونه چرخیدیم.یه چراغ اونجا بود خداروشکر چون کبریت هم بغلش.جعبه چوب کبریت رو برداشتم.
به!خالی بود!
هری از توی یکی از اتاق ها داد زد:بیا اینجا شومینه هست.طرفی که اینجا زندگی میکنه هیزم شکن.اینجا کلی هیزم هست.لابد الانم رفته یه جایی.
هری شومینه رو روشن کرد:هری!من گشنمه خیلی!
-بذار ببینم چیزی اینجا نیست?
بلند شدیم همه جا رو گشتیم اما دریغ از یه خوراکی.نشستیم دم شومینه موهام خیس خالی بود.هری نشست پشتم موهامو گرفت که باهاشون بازی کنه:یادمون باشه رفتیم لندن موهاتو کوتاه کنیم.
-البته اگر بریم!
-وا معلوم که میریم.
برگشتم سمتش.توی چشماش نگاه کردم چقدر سبز بود!
-هری من یه جورایی فکر نکنم پیدامون کنن.می دونی الان چند ساعت که ما گم شدیم?
-نگران نباش عزیزم.فردا حتما نگهبان ها مارو پیدا میکنن.خیالت راحت!حالا بخواب تا صبح ببینیم چیکار میکنیم.
سرمو گذاشتم روی پاهاش و خوابیدم.
************
بلند شدم چه قدر سرد بود هنوز صبح نشده بود دم دمای صبح بود.هری خواب بود و اتش خاموش شده بود.بدنم درد میکرد.رفتم از اتاق بیرون.از کلبه که اومدم بیرون هوا کمی روشن بود.مه همه جا رو گرفته بود.درو بر کلبه رو گشتم.یه سایه داشت از دور بهم نزدیک میشد.خدای من اون کیه دیگه?!
قدم قدم عقب رفتم ان قدر عقب رفتم تا خوردم به کلبه.اون ادم همینطور نزدیک میشد!زبانم از ترس بند اومده بود.یه مرد جلو اومد.یه تبر پشتش بود.اومد جلو و روبه روم ایستاد.خیلی بلند و ترسناک بود.
دولا شد تا هم قدم بشود.بعد با یه صدای نسبتا کلفت گفت:اینجا چیکار میکنی?!هان!!
همون طور نگاهش کردم هوا داشت روشن میشد و هرچه هوا روشن تر میشد قیافه ترسناکش مشخص تر می شد.لال شده بودم.
دوباره داد زد:اینجا چی کار میکنی?!
-م...من...
-هستی!
سرم رو برگردوندم.نایا و بقیه بودن دویدم سمتش.منو بغل کرد.برگشتم اما گالوم رفته بود!
ناگهان نایل و بقیه دویدن سمت کلبه.گالوم تو کلبه بود.دویدم و اول از همه رفتم تو.هری نقش زمین شده بود و ناله می کرد.گالوم یقشو گرفته بود و ناگهان...چاقو!
جیغ زدم:هری...
*************
از خواب پریدم.وای خدای من چه کابوسی!
-هستی خوبی?کابوس دیدی?
-وای اره.خیلی حشتناک بود.ساعت چنده?
-نمیدونم شارژ گوشیم تموم شده.ولی بنظر میاد 9 اینا باشه چون هوا روشنه.
رفتیم بیرون روی سنگ ها نشستیم.
یه چوب از روی زمین برداشتم و مشغول نقاشی روی گل شدم.
هری:خوب شد کلبه رو پیدا کردیم.خدا میدونه چه قدر بارون اومده.
من:هری?
-جانم?
-گشنمه خیلی!
-ههه نگران نباش پیدامون می کنن.
دوباره یه سری صدا اومد انگار یه نفر داست مارو صدا می کرد:هری یه نفر داره اسم مارو صدا میکنه.
-نه صدای باده.
-نه هری جدی میگم اوناهاشن! پیدامون کردن!
داد زدم:ما اینجاییم!
و شروع کردیم دست تکون دادن.اونا مارو دیدن و اومدن سمتمون.

Drunk In "Love"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora