فصل 22

392 55 1
                                    

برگ های زرد و قرمز از درخت ها پایین میریختند و منظره ی خیلی زیبیایی رو توی خیابان های لندن درست کرده بودند.درست 96 روز بود که با هری دوست بودم.واقعا بدون بهترین لحظات عمرم رو باهاش میگذروندم.درست بود که گاهس احساس میکردم که از این دوستی خسته شده اما درست بعدش با کارهایی که میکرد شکم برطرف میشد.چند روز دیگه 100 روز دوستیمون بود و خب من می خواستم هری رو سورپرایز کنم.توی رستوران نشسته بودم و داشتم با سون یی صحبت میکردم:اره سون یی درست یکمی سرد شده اما من سورپرایزش میکنم و خب یه ذره از یک نواختی در میایم.
-اما بنظرم این با این چیزا حل نمیشه.چرا باهاش حرف نمیزنی?
-سون یی اینفدر منفی بافی نکن.حق داره خب من زیاد نمیتونم باهاش وقت بگذرونم!حالا بذار کارهایی رو که میخوام بکنم رو بگم!
-بفرما!
-خب من کیک میگیرم با کادو و شب میرم خونه و سورپرایز!!
-عالیه!پس بهتره لباساتو بیاری تا توی رستوران بپوشی.
-فکر خوبیه!
شب رفتم خونه در رو باز کردم.هری هنوز نیومده بود.رفتم بالا و لباسام رو عوض کردم.به هری زنگ زدم ولی جواب نداد!
بهش اس ام اس دادم:هری عزیزم خوبی?کی میای?
-دیروقت.
-باشه.
شامم رو خوردم و بعد رفتم توی حموم و میواک زدم.
یادداشتی رو روی غذا گذاشتم:هری من خوابیدم غذا بخور بیا بخواب. شب بخیر 3>.
قبل از این که بخوابم نایل اس ام اس داد:هستی شبت بخیر یادت نره من همیشه کنارتم.
-مرسی جوجو شب تو هم بخیر.
عجیب بود چرا نایل باید خیلی یهویی این اس ام اس رو میداد?!اهمیت ندادم باید زود می خوابیدم.تاپ و شلوارک پوشیدم و خوابیدم...
************
دانشگاه رفتم خونه.هری روی مبل نشسته بود و داشت تلویزیون میدید.رفتم و از پشت بغلش کردم.
-سلام!
-سلام هستی خوبی?!
-اوهوم
یهو هری از جاش بلند شد و گفت:هستی ببین قراره دو روز بریم مسافرت.
-مسافرت?کجا?
-شهر کنت.
-حالا چرا دو روز?
-خب گفتم بریم یه اب و هوایی عوض کنیم.چون بعدش من دوباره سرم شلوغ میشه.
-خب باشه بریم...کی میریم?
-الان!
-دوباره?
-چی دوباره...شهرش بغل لندنه زیاد دور نی.
-باشه.
رفتم بالا لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین.سوار ماشین شدیم و راه افتادیم:حالا جا رزرو کردی?
-اره تو هتل Tudor Park Marriott.
-چقدر دیگه میرسیم?
-بذار راه بیوفتیم.
طول راه حرف زدیم. و میوه و خوراکی خوردیم و اهنگ گوش کردیم.خداروشکر ترافیک نبود.رسیدیم هتل.اتاق رو تحویل گرفتیم و رفتیم تو اتاق:هری?
-جانم
-میگم بیا بریم قلعه Dover
-الان?
-اره بربم اونجا بعدش یه چیز می خوریم و میایم هتل.باشه?
-اخه من...باشه.
رفتیم و سوار ماشین شدیم وسط راه یه نقشه گرفتیم و رفتیم قلعه دور.خیلی جای باحالی بود.همونطور که داشتیم میرفتیم همه ما رو نگاه میکردن و با دست نشونمون میدادن.هری دستشو انداخت دور گردنم و منو کشید سمت خودش.منم دستم رو گرفتم دور کمرش.رسیدیم دم قلعه دوربین رو در اوردم و گفتم:هری! برو جلوی قلعه وایسا ازت عکس بگیرم.
-نه بذار سلفی میگیریم.
-سلفی با دوربین?
-اره بده من.
و دوربین رو گرفت و برعکسرد خواست عکس بگیره که لپشو بوسیدم.
***************
رفتیم دم یه مغازه. جایی بوده تتو میکردن.
ازش پرسیدم:چرا اومدیم اینجا?میخوای تتو کنی?
-نه می خوایم تتو کنیم!
رفتیم تو هری توضیح داد که یه تتو مشترک می خواد:هری!درد نداره?
-نه عزیزم.مسکن می خوری حس نمیکنی!
-باشه.
درست زیر مچم تتو شد: Harry is mine
و زیر مچ هری تتو شد: Hasti is mine
راست میگفت درد نداشت.از مغازه اومدیم بیرون روی دستامون چسب بود. اومدیم هتل.هری گفت که شما رو میپزه!لباس عوض کردم و رفتم نشستم روی مبل.تلویزیون رو روشن کردم.هری با سینی اومد.توش چیپس و ماست بود:هری این چیه پس شام کو?
-همینه دیگه.
-شام!!
-اره بیا بخور!
-هری!
-جانم ناز نکن دیگه.
-هه باشه.
بوسش کردم:اخه تو که نمیتونی چرا این کارو میکنی?!
-میتونم فقط خستم.
هری نشست زمین و منم نشستم زمین وقتی نشستم بلوزم رفت بالا و بخیه ام معلوم شد:هستی?
-جونم
-بخیه چیه روی شکمت?
-برای عملمه چند سال پیش عمل کردم.
-کجاتو?
-کمرمو.
-از شکم?
-اره. عملش اینجوریه.
بعد از حرف زدن و ناز کردن رفتیم که بخوابیم...
**********
صبح پاشدم.هری هنوز خواب بود.دمر خوابیده بود. رفتم اروم دم گوشش گفتم:هری عزیزم پاشو صبح!
هیچ واکنشی نشون نداد.موهاشو زدم کنار:هری!! پاشو!
با دماغم قلقلکش دادم.سرش رو تکون داد. رفتم و پشتش نشستم روی پشتش با ناخونم کشیدیم:نکن!بذار بخوابم.
-پاشو دیگه.
چشمم به خودکار دم تخت خورد.برش داشتم و شروع کردم پشت هری نفاشی کشیدن.
هری پاشد:داری چیکار میکنی?
-نقاشی!
-چی?
پرید و من از پشتت افتادم.خندیدم.خودکار رو از دستم گرفت و قلقلکم داد:نه نه جون مادرت...
-باشه پس منم باید روی تو نقاشی بکشم.
نشست روم و پشتم خط خطی کرد:حداقل یه ذره هنر بخ خرج میدادی.
بعد از صبحانه از تتو هامون عکس گرفتیم.به این نتیجه رسیدیم که حال نداریم بریم بیرون.برای همین فرار شد xbox رو از ماشین بیاریم و بازی کنیم.هری رفت.
بعد از چند دقیقه اومد:چرا اینقدر طول کشید?
-بری اینترنت رو ببینی میفهمی!
-بازم.هه
-اونم با چه سرو وضعی.
-اخی عزیزم عیب نداره.
هری xbox رو وصل کرد.نشست روی مبل پاهاشو از هم کمی باز کرد و منم رفتم وسط پاش نشستم.داشتیم Taken بازی میکردیم.
هری گفت:عمرا ببری!
-اگه ببرم چیکار میکنی?
-هرکاری بگی.
-از پنجره باید داد بزنی من هستی رو دوست دارم.
-باشه.
دوبار پشت سر هم من بردم! برگشتم و زبانمو بیرون اوردم بعد داد زدم:پاشو پاشو زود تند سریع برو دم پنجره!
-نه عمرا.
-پاشو نزن زیرش!قول دادی.
-الان کلی پاپارازی پایین.
-بهتر.
-نه!
-پس یعنی منو دوست نداری?
-بلند شدم و خواستم روی اون طرف مبل بشینم که یهو دستمو گرفت و کشید و منو از پشت محکم بغل کرد.مچاله شدم توی بغلش بعد محکم محکم بوسم کرد و گفت:من هواااااارتااااا دوست دارم!
منو برگردوند و همو بوسیدیم اما ایندفعه طولانی شد. دست هری داشت میرفت زیر بلوزم که کشیدم عقب:نه هری...من نمیتونم!
-چرا?!
-نمیشه.
-اما...
-نه هری اینکار خیلی بده و خب تو هم شوهرم نیستی که.
-خب فرض کن هستم یا میشم.
-نه هروقت شدی اما الان نه ببخشید!
بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه.هری یه ذره روی مبل نشستم و بعد رفت بیرون.نمیدونستم چیکار کنم.پس برای همین اومده بودیم سفر? یعنی کار بدی کرده بودم? خب اخه من دلم نمی خواست این اتفاق بیوفته.پس مزه ی ازدواج چیه?!
یه مدت گذشت و هری با بستنی برگشت هتل.تقریبا ساعت 7 بود.بستنی رو بهم داد و لبخند زد.فکر کنم دیگه ناراحت نبود.شام درست کردم.ماکارونی بود.بعد از شام خوردن روی مبل نشستیم و حرف زدیم بعد هم بستنی خوردیم.
"داستان از نگاه هری"
لباس پوشیدم و اومدم بیرون.نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم.سوار اسانسور شدم.چرا?یعنی به من اعتماد نداره?یا اونقدر ازم خوشش نمیاد? مغزم پر شده بود از سوال هایی که ندونستن جواباشون داشت دیوونم میکرد.از هتل اومدم بیرون.فقط دلم می خواست تنها باشم.از در که اومدم بیرون خبرنگارا ریختن سرم! ای بابا! به بدبختی از دستشون فرار کردم.جایی رو بلد نبودم.فقط یادم بود که اومدنه یه کافه دیدم.رفتم تو کافه و یه قهوه سفارش دادم.چند تا فن اومدن تا عکس بگیرن! با این که حال نداشتم باهاشون عکس گرفتم اما ازشون خواستم تا توییت نکنن که من کجام!
یه مدت تو کافه موندم. همون طور که قهوه می خوردم به همه چیز فکر کردم.بالاخره همه چیز حل شد! من نباید مجبورش می کردم. حالا چه فرقی داره قبل ازدواج یا بعد ازدواج.بعدا هم فرصت هست اونم دلایل خودشو داره و مهم اینه که من دوسش دارم و اونم منو دوست داره.از کافه اومدم بیرون و دیدم که بغلش یک بستنی فروشیه.بستنی خریدم که اگر هستی هم ناراحت شده اشتی کنیم.رفتم خونه بعد از شام و بستنی خوردن رفتیم و خوابیدیم.اما من خوابم نمی برد.نگاهش کردم. خیلی دوستش داشتم اما یه احساس عجیبی هم داشتم دقیقا نمی دونستم چه حسی?
ولی هرچی بود حس خوبی نبود.موهاشو از روی صورتش زدم کنار و پیشونیشو بوسیدم. بغلش کردم و سعی کردم بخوابم.اصلا دلم نمی خواست به اون موضوع فکر کنم!

Drunk In "Love"Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang