فصل 3

574 64 5
                                    

ماشین شروع کرد به حرکت کل راه رو حرف زدیم از خودم گفتم اونم از خودش گفت (البته من همشو میدونستم!)

-پس تو طرفدار مایی نه?! نمیدونستم تو ایران هم طرفدار داریم چه جالب! مخصوصا داروسازی مثل تو بهش نمیاد! (با یه چشمک)

-اره باور کن نصف دخترای ایران طرفدارتونن اصن یه وضعی! بعدم من ه هنوز داروساز نیستم تازه دانشجوشم!

-گفتی چند سالته?

-22 نزدیک 23!

-اهان...رسیدیم پیاده شو!

از ماشین پیاده شدیم.وای چه خونه ای! مثل قصر میمونه!باورم نمیشه:اینجا کجاست?

-خونمون!

-خونمون?!یعنی چی?

-یعنی از این به بعد این جا زندگی میکنی تا 3ماه!

-شوخیت گرفته?

-نه اتفاقا کاملا جدیم!

-من هزارتا کار دارم اینجا از رستوران خیلی دوره!

-لازم نیست دیگه بری تو اون رستوران خرج پای من!به خاطر کمکت.

-اما...

-هیس..برو تو...

در حیاط رو باز کرد وای چه حیاط نازی عزیزم! همه جاش پر از گل و درخت راه خونه بایه سری سرامیک سفید و تمیز مشخص شده بود.

به در که رسیدیم هری درزد و بعد از چند لحظه خدمتکار در رو باز کرد!

-اوه سلام اقا!خوش اومدید بفرمایید.

-ممنون ماری!اینم همون...

-هستی هستم خوشبختم. دستم رو دراز کردم.باهام دست داد.

-اوه بله خوشبختم اقا درموردش باهام حرف زده بودن بفرمایید.

وارد خونه شدم یه خونه دوبلکس با اشپزخونه اپن...وای چه هیجان انگیز..نا خوداگه لبخند زدم دلم یه جوری بود انگار استرس داشتم اما نمیدونم چرا!

-خب اتاق ها طبقه بالان 2 تا اتاق داریم یکی ماله تو یکی ماله من..برو لباسات رو عوض کن!

-ببخشید اما من لباسی ندارم!

-چرا داری برو بالا..ماری عزیزم هستی رو راهنمایی کن!

با ماری بالا رفتیم هری هن رفت تو سالن تا تلویزیون ببینه.

ماری یه زن میانسال بود که یه لباس خدمتکاری پوشیده بود و موهاشو هم بالا بسته بود..بنظر زن مهربونی میومد!

-پس قبول کردین?

-اوه! نه یعنی بله شما از کجا می دونید?

-همون طور که گفتم اقا باهام صحبت کرده بود...خیلی خوب شد که قبول کردید چون حال اقا اصلا خوب نبود خیلی اعصابش خورد بود!مرسی.

Drunk In "Love"Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang