💜نجاتم بده🐾

1K 177 48
                                    

کم کم داشت خوابم میبرد
حس میکردم پلکام سنگین شده و دلم به شدت خواب میخواست

بغل جونگکوک عین یه قرص مسکن عمل کرد...

اینقدر گریه کردم تا حس سبکی بهم دست داد

انگار که این همه سال یه وزنه سنگین بسته بودن به قلبم...

الان حس خوبی دارم ولی الان که کمی بهتر شدم و موقعیت خودمو که تو بغل جونگکوک بودم رو بهتر دیدم احساس خجالت کردم

آخه ما اصلا باهم صمیمی نبودیم که این شکلی بغل هم باشیم امشب خیلی متفاوت بود...

من اون روی دیگه جونگکوک رو دیدم دروغ چرا کاملا حسی که بهش داشتم عوض شده الان قبلا ازش بدم میومد به خون هم تشنه بودیم ولی الان دیگه اون حس رو ندارم بجاش حس میکنم جونگکوک خیلی آروم و مظلومه برعکس روی شروری چه تو دانشگاه داره...

همه این مدت که بغلم کرده بود کمرمو نوازش میکرد و زیر گوشم حرفای آرامش بخشی میزد البته احساس میکنم بیشتر صدای تپش قلبش بود که حس میکردم منو آروم کرد

یکمی ازش فاصله گرفتم..

ظاهراً هردومون آروم شده بودیم..

پس دیگه بیشتر از این نمیتونستم بغلش بمونم برعکس حس درونم که دلم میخواست بیشتر بمونم..

با فاصله گرفتن ازش به چشمای رنگ شبش نگاه کردم

دیگه خبری از اون ناراحتی و کلافگی چند دقیقه پیش نبود بجاش ارمشو دیدم..

جونگکوک شی ببخشید که کلی گریه کردم و مرسی که آرومم کردی

_این حرف رو نزن جیمین من کاری رو کردم که تو متقابلاً واسم کردی..
کاری که هیچ کسی واسم نمیکنه..

دستی کشید تو موهاش و گفت..

_ بهتره دیگه بریم فکر کنم یه ساعتی میشه اینجاییم

با به یاد آوردن زمان و مهمونی اهی از سر بیچارگی کشیدم

الان باید بازم برگردم اونجا

_جونگکوک الان که برگردی ویلاتون چیکار میخوای بکنی؟

_ نمی‌دونم جیمین قطعا تا الان بازم سر خود برای زندگی من تصمیم گرفتن نمی‌دونم اصلا دوست ندارم برگردم اون خراب شده...

داشتیم کنار هم قدم برمیداشتیم و برمیگشتیم سمت ویلا هامون
کنارش که راه میرفتم کاملا اختلاف قدمون معلوم بود..

بینمون سکوت بدی بود تصمیم گرفتم کمی حرف بزنم تا میرسیم این جو رو از بین ببرم..

_ راستش منم مثل تو دوست ندارم برگردم اون ویلا چون الان اونقدر شلوغه و هرکی به هرکیه تازه من نمیخوام یکیو ببینم ولی از شانس گندم مجبورم دو سه روز دیگه تحملش کنم.

💫𝑴𝒚 𝑺𝒆𝒓𝒆𝒏𝒅𝒊𝒑𝒊𝒕𝒚🍷Where stories live. Discover now