🕺🏼مهمونی🌌

1K 193 32
                                    

جونگکوک :
ای خدا دیگه اینقدرررر کلافم فقط می‌خوام هر چی دمه دستم میرسه رو بزنم خورد کنم

یهو چشمم افتاد به گلدون شیشه ایه رو میزم برش داشتم و محکم پرتش کردم زمین که با صدای گوش خراشی هزار تیکه شد حس کردم یکم آرومم کرد

نمی‌دونم همه خانواده ها مثل خانواده منه ؟؟

همش بهم گیر دادن درسمو تموم کنم جانشین پدرم بشم آخه لعنت بهتون من از شغل تجارت بدم میاد دوست دارم طراح بشم خواننده بشم دوست دارم فوتبالیست بشم کار پشت میز نشینی دوست ندارم حالمو بهم میزنه من دوست دارم انرژیمو تخلیه کنم

ولی پدربزگم قبل از مرگش وصیت کرده بود من جانشین پدرم بشم با وجود این که اصلاا من خودم راضی نیستم ....

تق تق

مامان اومد تو

_جونگکوک این این هفته حق نداری دانشگاه بری
و در ضمن تا آخر هفته وسایل هاتو جمع میکنی میریم ویلای پدربزرگت قراره وکیلش بیاد ادامه وصیت نامه رو بخونه و این که حق مخالفت نداری وگرنه به تنبیهت اضافه میکنم و ماشین و موتورت رو ازت میگیرم

و رفت

نفس نفس میزدم از شدت عصبانیت تموم تن و بدنم می‌لرزید چشمام قرمز قرمز شده بود فقط تونستم از خونه بزنم بیرون سوار موتورم شدم و با تموم سرعت میروندم تا یکم آروم شم دیگه غیر قابل تحمل بود اون لعنتیا چون میدونستن من عاشق دانشگاهم چون اونجا رشته مورد علاقه رو میخوندم و لذت می‌بردم برای تنبیه یه هفته نمیزارن برمم این خیلیی بی انصافیه آخه من مگه چیکار کردم همچین خانواده ای گیرم افتاده خداااا

با سرعت بین ماشین ها لایی می‌کشیدم و تنها صدای بوق متدد ماشین ها بود که می‌شنیدم
حالم بده بود بدجورررر

یک هفته بعد:

دلم بدجور لک زده بود واسه دانشگاه واسه طراحی واسه دوستام واسه همه چیز حتی اون جیمین رو مخ

البته رو مخ نه بهتره بگم رو مخ کیوت نمی‌دونم چرا دوست داشتم اذیتش کنم دوست داشتم غر بزنه و عصبانیش کنم و حرصشو در بیارم آخه قیافش خیلیی کیوت و بامزه میشد

با تصور وقتی اون مار و سوسک های پلاستیکی رو تو کیفش دید یهو داد زد و پرید رو میز خندم گرفت اینقدر خندیدم... ولی یهو با به یاد اوردن همه چیز بازم حالم گرفته شد باید کم کم وسایلمو جمع کنم بریم به اون ویلای نفرین شده ...

جیمین :
بعد از چهار ساعت رانندگی بالاخره رسیدیم به اون روستای کوفتی
رسیدیم به ویلای خانم گومی

خانم گومی بعد از کلی سلام و احوال پرسی بهمون اتاق داد من و جین باهم جیهیون و شینسو هم یه اتاق مامانبزرگم هم رفت پیش خانم گومی اونا از نوجوونی دوست صمیمی بودن
ماهم هر سال چند بار میاییم بهش سر می‌زنیم
من تو بچگی با نوه هاش یعنی سوبین و سولین هم بازی بودم بعد که کم کم بزرگ شدیم دیگه کمتر همو میدیدم من از وقتی مامانم مرد و بابام هم ولمون کرد افسردگیه شدید گرفتم و کمتر مهمونی و اینور و اونور میرفتم حالا حدااقل پنج سالی میشه سوبین و سولین رو ندیدم ولی شنیدم سولین رفته آمریکا واسه تحصیل و سوبین هم قهرمان کشتی در کره شده الانم برگشته این جشنم برای اونه البته هنوز نرسیدن قراره فردا برسن
اصلا دوست ندارم سوبین رو ببینم چون وقتی چهارده پونزده سالم بود بهم اعتراف کرد که دوسم داره ولی من اون و سولین رو به چشم خواهر و برادرم میدیم به اندازه جین و جیهیون دوستشون دارم
ولی سوبین می‌گفت از بچگی یه حس هایی بهم داره ولی من قبول نکردم الانم نمیدونم اگه ببینمش چطوری باهاش روبه رو شم البته شاید فراموش کرده باشه که امیدوارم این طور باشه...

💫𝑴𝒚 𝑺𝒆𝒓𝒆𝒏𝒅𝒊𝒑𝒊𝒕𝒚🍷Where stories live. Discover now