😅دلم میخواد برقصم🕺🏼

1K 163 31
                                    

برای خوندن این پارت حتما پارت قبلیو یه بار دیگه بخونین هم اینکه حس داستان بیاد هم اینکه یه کوچولو ویرایشش کردم
.
.
.
.
.
.

_اینبارو می‌بخشم ولی این دلیل نمیشه که من اون عوضی رو کتک نزنم....

با چشمایی که اندازه دو تا بشقاب شده بود نگاهش کردم..

_کتککککک نهه جونگکوک تو این کارو نمیکینی!

_ اتفاقا میکنم چون یکی باید حال اون عوضی رو جا بیاره..

_جونگکوک لطفااا این کارو نکن ببین منم دلخوشی ازش ندارم ولی اینجا مهمونیه الان  و  کسی هم به جز من تورو نمی‌شناسه پس دعوا راه ننداز باشه؟؟

جونگکوک خواست حرف بزنه که یهو یکی صدام کرد...

_جیمین؟

برگشتم جیهیون بود..

_جیمیمی ایشون کی هستن؟

_اوه نونا این..

طبق معمول جونگکوک‌ نزاشت  زرمو بزنم..

جونگکوک: جونگکوک هستم دوست جیمین و همکلاسیش خوشحالم از آشناییتون.

بعد تعظیم کوتاهی هم کرد...او نه بابا کوکم این چیزا حالیشه؟!

جیهیون : سلام خوشحالم از آشناییتون جونگکوک شی منم جیهیون خواهر جیمینم.
چطور شد جیمین زودتر نگفت شما رو هم دعوت کرده؟؟

_نونا جونگکوک هم مثل ما این تعطیلاتو با خانوادش اومده اینجا من رفتم بیرون اتفاقی همو دیدیم..

_ آها چقدر خوب جونگکوک شی تعارف نکن بیا از خودت پذیرایی کن..

_ جونگکوک: ممنونم نونا چشم میام الان.

بیا بریم جیمین.

اومد کنارم و دستمو گرفت..

با تعجب نگاش کردم و سعی کردم دستمو از قفل دستاش در بیارم گفت :

_ببین جیمین از کنارم جم نمیخوری فقط منتظرم این مهمونی تموم شه تا به کار نیمه تموم برسم.

حقیقتأ دیگه نمی‌دونستم چیکار کنم تا منصرف شه از دعوا با سوبین..

البته خودمم یه کوچولو دوست داشتم یکی سوبینو آدم کنه ولی خب نگران جونگکوکم بودم از یه طرف آخه سوبین هم کم نیست بالاخره کشتی گیره...

.

.

تصمیم گرفتم دیگه بیخیال فکر کردن به این موضوع شم تا ببینم چی پیش میاد با هم سمت همون سالن رفتیم و رو یه مبل دو نفره انتهای سالن نشستیم..

همش نگاهم سمت جمعیتی بود که میرقصیدن..

منم دوست داشتم برم و برقصم ولی جرعت نداشتم بلند شم برم میترسیدم بازم جونگکوک هوس دعوا بزنه سرش..

💫𝑴𝒚 𝑺𝒆𝒓𝒆𝒏𝒅𝒊𝒑𝒊𝒕𝒚🍷Donde viven las historias. Descúbrelo ahora