🏰 خاکستر 🔥

710 113 29
                                    

من دیگه نمیتونستم چطوری باید جونگکوک رو اروم میکردم..

بعد از خوندن اون نامه لعنتی همه چیزو ریخت به هم..

اینه های توی اتاقو خورد کرد...

گلدون هارو شکست...

همه چیزو بهم ریخت...

اصلا باورم نمیشد اینا واقعی باشه...

ینی مادر جونگکوک اونقدر از من بدش میومد که اینکارو کرد؟؟؟

خانواده جونگکوک مافیا بودن؟

با کیم نامجون همدست بودن؟

خدای من...

مادر بزرگم...

جیهیون..

شینسو....

چرا اینقدر همه چیز بهم ریخته...

نگاهی به جونگکوک انداختم...

به دیوار تکیه کرده بود و نشسته بود...

رفتم کنارش نشستم...

_جونگکوک..

_بله؟

_بیا فقط از اینجا بریم بیرون.. حالم داره بد میشه..

_میریم.. میریم جیمین..

_پاشو جونگکوک همین الان...

_الان نمیشه

_بسه دیگه جونگکوک محض رضای خدا بس کنن..
میدونم لعنتی داغون شدی میدونم تونم مثل من باورت نمیشه !!!؟

ولی الان باید از این جهنم بریم بیرونن...

میفهمی!!

بیا فقط از این جا بریم..

بعدا وقت داریم به بدبختیامون فکر کنیم..

همه اینا رو با داد گفتم.. دست خودم نبود دیگه به جونم رسیده بود..

_باشه جیمین اماده شو امشب میبرمت از اینجا بیرون هرطور شده..

_ولی تمین گفت فردا شب...

_د لعنتی من دیگه چیکار کنم هاا تو میگی الان منو ببر از اونور میگی تمین گفته فردا شب؟؟!

_ جونگکوک میترسم..

.
.
.

جین :

رو کاناپه نشسته بودم منتظر تماس تهیونگ بودم..
این اتفاقات اخیر زندگیمونو بهم ریخته باید دیگه درستش کنیم..


جیهیون از پله ها پایین اومد رو به روم نشست..

_جیهیون

_جانم جینی؟

_شینسو رو نمیاری از مهد کودک؟

_ نه دیگه تمین میره دنبالش ..

💫𝑴𝒚 𝑺𝒆𝒓𝒆𝒏𝒅𝒊𝒑𝒊𝒕𝒚🍷Where stories live. Discover now