😂تلافی😑

1.1K 203 17
                                    

جیمین :
بعد از چند ساعت درس خوندن تصمیم گرفتم یکم استراحت کنم رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم آهنگ گوش میکردم که در اتاقم زده شد

_بیا تو

مامان بزرگ:جیمینا عزیزم وقت داری باهم حرف بزنیم

_ اره اوما بیا داخل

_ببین جیمینی یکی از دوستای قدیمیم که توهم میشناسیش خاله گومی رو میگم یه جشن گرفته واسه نوه اش ماروهم دعوت کرده همگی باید بریم باش

_ یاااااا اومااااا لطفاااا منو نبر اصلا کلی کار دارم باید کلی طرح بزنم واسه کلاس طراحیم باید کلی تحقیق کنم واسه درس گیاه شناسیم لطفااا منو نبر خواهشااا

همینجور داشتم تند تند پشت سر هم دلیل می آوردم که منو نبره اصلا از اون زن خوشم نمیاد آخه من برم ور دل یه پیرزن چیکار کنم

_ جیمین رو حرف من حرف نزن گفتم میریم یعنی میریم میتونی وسایلاتو هم بیاری با خودت چون میدونی سه چهار روزی می‌مونیم

_باشه باشه می‌دونم دیگه من هرچی بگم تو قبول نداری باشه اوما

بعد از رفتن مامان بزرگ رفتم اتاق جیهیون
حدااقل اون کاری برام بکنه

_جیهیون دستم به اوه دامن گل گلیت یه کاری کن من نمیام تون روستا دوست ندارم کلی کار دارم

جیهیون : جیمینی عزیزم من چیکار کنم اخلاق مامان بزرگ رو نمیدونی حتما کار خودشو می‌کنه حالا بیا اونجا خوبه هم منظره اون طبیعت روستا واسه طرح هات عالین بیا باشه تو که با سوبین و سولین تو بچگی دوست بودین هم بازی بودین نمیخوای بعد چند سال ببینیشون؟؟
سوبین قهرمان کشتی شده
جشن بخاطر اونه

_خواهرم عزیزم حرفت رو قبول دارم اما سه چهار روزز اخهه

_جیمینی ما یه روز قبل تر میریم به خانم گومی کمک کنیم تو کاراش

دیگه راه چاره ای نمونده برام...

_ جیهیون کی میریم

_آخر هفته میریم بهتره وسایلتو جمع کنی
_ باشه

روز بعد دانشگاه :

ماجرا رو داشتم واسه تهیونگ تعریف میکردم که یهو تهیونگ عین برق گرفته ها برگشت سمتم

_جیمیننن

_هاااا چته قلبم وایستاد داشتم زر میزدم مثلا هااااا

_امروز یکم عجیب نیست ؟؟؟

_هااا منم یه حسی دارم

ته یه نگاه انداخت بهم که انگار مهم ترین کشف زندگیشو پیدا کرده

_ جیمین احیانا امروز کسی اذیتت نکرد بلا سرت نیاورد ؟؟؟

_تههههههه نهههه امروز اون جئون عوضی نیومده دانشگاه وایییی چطور متوجه نشدم

از اون روزی که منو برد بیمارستان نمی‌دونم کلا عوض شد همش سر به سرم میذاشت متلک مینداخت اذیتم میکرد ضایعم میکرد از دستش امون نداشتم تا امروز انگار غایبه نیست بلا ملا سرم بیاره البته منم حسابی تلافی میکنم ولی نمی‌دونم چرا اینقدرررر عوض شده یا شاید هم عوضی شده ...

تو راه برگشت همش یاد کاراش افتادم

مثلا روزی که کولمو پر از سوسک و مار پلاستیکی کرده بود

یا در لاکرم رو چسب زده بود

یا الکی تقلب خودشو گردن من انداخت

یا اون روز بارونی که با ماشینش از کنارم با سرعت رد شد موش آب کشیدم کرد

یا اون روزی که از قصد همش بهم تیکه مینداخت

و
و
و...

خلاصه از دستش آسایش و آرامش ندارم از اون روزی که قدم نحسشو گذاشت تو این کالج خراب شده

منم جوابشو میدادم ولی نه همیشه ولی از این به بعد بد میبینی جئون فاکینگ جونگکوک....

آخر هفته:

همزمان که داشتم کوله پشتی مو جر میدادم از بس توش وسایل چپوندم به این فکر میکردم که چرا این هفته کلا جونگکوک نیومد کالج
البته من خیلی خوشحالم چون یه هفته آرامش داشتم

در اتاقم یهو با ضرب باز شد شینسو کوچولو اومد تو اتاقم

_ چیمینی مامی میگه بگم بهت زود باش داله دیل میشه

این شیرین زبون کیوت رو آخرش میخورم من بغلش کردم و کولمو برداشتم و رفتم پایین

کوله مو گذاشتم صندوق عقب ماشین و شینسو رو گذاشتم رو صندلی مخصوصش و کمربندشو بستم

مامان بزرگ و جیهیون و جین هیونگ هم اومدن
من نشستم پشت رول و رفتیم سمت روستای خانم گومی

ولی ای کاش نمی‌رفتم ....

_________________________________

سلام خوبین بی معرفت هاا
اصلا این فیک من هیچ استقبالی نداره
نه ووت میدین
نه کامنت میزارین
حدااقل یه کامنت بزارین ببینم نظرتون چیه
الان من نمیدونم خوشتون میاد یا نه
اصلا هیچ نظری ندارینن؟؟؟؟؟

یه وانشات اپ کردم
ولی توضیح دادم اگه بخواین ادامه میدم
در مورد جیمینه که تو تیمارستان
البته من یه چیزایی گفتم اونجا بخونین
دیگه نمیگم ووت و کامنت بزارین چون نمیدین قلبمو می‌شکنید😢😢😢💔
پارت بعدی خیلی طولانیه و پر از ماجرااا

💫𝑴𝒚 𝑺𝒆𝒓𝒆𝒏𝒅𝒊𝒑𝒊𝒕𝒚🍷Where stories live. Discover now