p9 . iljima

254 59 16
                                    

《منتظر هرچیزی باشین :"))))》

به ترسی که تو وجودش بود توجه نکرد
سریع خودشو به اتاق نشیمن رسوند و .... اون کجا بود؟!
با اضطراب به اطراف نگاه کرد ، تو دلش میگفت شاید همش یه خواب بوده
شاید هرچی که اتفاق افتاده فقط یه کابوس بوده ....
شاید .....
ولی این ممکن نبود یه کابوس انقدر واقعی باشه
جونمیون از در خونه داخل شد و ییشنگ رو روی راهپله ها دید ، لازم نبود ییشنگ حرفی بزنه
چیزی که میخواست بپرسه از چهره و چشمای نگرانش مشخص بود ، جونمیون با چند بار پلک و نگاهش به کف اتاق دوباره به لی نگاه کرد ، باید بهش میگفت
اما ییشنگ دیگه مثل قبل صبور نبود و خودش شروع کرد
"کجاست"

"ییشنگ ..."

"گفتم کجاست!!"
داد زد
سوهو نفس عمیقی کشید
"ببین ... اتفاقیه که افتاده قبول دارم که مقصرم ولی ..."

"برام مهم نیست قبول کنی مقصری یا نه .... فقط بگو کجاست!"

سوهو بیشتر از این ادامه نداد
"باشه .... دنبالم بیا"

پشت سر سوهو به راه افتاد ، با کنار رفتن در اتاق با کریس مثل قبل بیهوش روی تخت مواجه شد
چانیول و سهون هم کنارش بودن ، چانیول با دیدن ییشنگ بلند شد میدونست تا چه حد ازش ناراحته
تا امروز با هیچکس جز بکهیون حرف نزده بود
انگار بادیدن کریس تو همون وضعیت دوباره حس پاهاش از دست داد ، رفت و کنار تختش ایستاد
هنوزم سخت نفس میکشید
بدون اینکه به افراد توی اتاق توجه کنه لبه تخت نشست و زمزمه ارومی کرد
"میخوام باهاش تنها باشم .... وجود شماها اذیتش میکنه"

چانیول بازم حرفی نزد و همراه بقیه از اتاق رفت ....
سهون هم با خروج از اتاق جلوی جونمیون رو گرفت
باید باهم حرف میزدن ، یه سری سوئتفاهمات باید رفع میشد پشت در همون اتاق رو به روش ایستاد و دستاشو گرفت

"هنوزم .... نمیخوای باهام حرف بزنی؟!"

سوهو بخاطر ییشنگ خیلی ناراحت بود
اما از طرفی ذهنش به طرف حرفای بک رفت
سهون مجبور بود بخاطر خودشون همچیو از سوهو مخفی کنه ، جونمیون سر بلند کرد و با لبخندی ریز که نشونه رضایتش بود به چشمای سهون خیره شد
"فکر نکنم چیزی برای ناراحتی وجود داشته باشه ...."

سهون هم در مقابل لبخند زد و جونمیون بدون مخالفت تو بغل سهون جاگرفت
"ممنون جونمیون ...."

ییشنگ دوباره پارچه رو تو اب نم دار کرد و مشغول پاک کردن قطره های عرق رو صورت کریس شد
هیچ عکس العملی جز نامنظم نفس کشیدن نداشت
دست خودش نبود نمیتونست عشقش رو تو این وضعیت ببینه و گریه نکنه ، لبخند تخلی رو لباش نشست و پارچه دستش رو تو ظرف برگردوند

"یعنی .... مثل این فیلما .... اگه اشکام رو بدنت بریزه .... معجزه اتفاق نمیوفته؟!"

به زور آب دهنشو قورت داد
"چراا باید برای بودنت منتظر یه معجزه باشم ، یادته وقتی ازت پرسیدم از چه داستانی خوشت میاد ،
گفتی ایلجیما؟
تعجب کردم ، کنجکاو شدم داستانشو گوش کنم
اون زمان .... من احمق بودم"

༄ Black LoveWhere stories live. Discover now