دیدم که مرد مقابلم به روبرویش خیره شد و بیحرکت ماند. هراسان چشم چرخاندم و دیدمش! ایستاده و نفسزنان با اسلحه توی دستش که تهدیدوار رو به آن مرد گرفته بود. ترسیده بودم، نه از حضور ناگهانیش؛ بلکه از گلولهای که سینهی مرد را شکافته بود.
وحشتزده چشم دوختم؛ به آن مرد که داشت نفسهای آخرش را میکشید که متوجه حضورش در بالای سر مرد شدم. دیدم، ماشه را کشید و خونسردانه گلوله دوم را در مغزش خالی کرد.
منگ نگاهش کردم و بعد؛ به جنازهی آن مرد که در خون فرو رفته بود.
ترسیدم، از او و از اسلحهی توی دستش که حالا آن را غلاف کرده بود بین لباسهایش! خوف کردم، از نگاههایش به جسد آن مرد و منتظرهای که خلقاش کرده بود.
با تشویش سرم را بین دستانم گرفتم و منتظر آیندهی نامعلومم شدم.
سراسیمه پهلویم ایستاد. وحشت زده از حضور ناگهانیش در کنارم و دستی که به طرفم گرفته بود، خودم را کنار کشیدم و شنیدم:
- باید بریم.
متعجب چشمانم را به دستانش دوختم. در این باره هیچ تصمیمی نداشتم و نمیدانستم چه باید بکنم. در حقیقت تمام حواسم در آن لحظه، پی اتفاقات وحشتناک دقایقی قبل بود؛ اتفاقی که من هنوز نتوانسته بودم حقیقتش را هضم کنم و با آن کنار بیایم:
- عجله کن.
نگاهم را کوتاه از دستش گرفتم و تا صورتش بالا کشیدم؛ منظورش را آن لحظه درک نکردم اما وقتی اشارهاش را به دستش دیدم، بیاراده دستم را بالا آوردم.
با کشیده شدن دستم، گیج به همراه او، به طرف پلههای اضطراری پشت ساختمان رفتم.
با فاصله گرفتن از آن محیط خفقانآور و رسیدین به یک فضای امن، مغزم تازه هوشیار شد و توانستم موقعیتی که در آن هستم را درک کنم. الخصوص؛ فراری که کردم را!
وحشت افتاد به جانم و همین هم باعث بهم ریختگی حالم شد. به طوری که دیگر نتوانستم کنترلی روی احساساتم داشته باشم. در نهایت؛ همانجا نشستم و دستم را روی سرم گذاشتم و خودم را بخاطر این اتفاق افتاده مقصر دانستم؛ اتفاقی که یک سر ماجرا ربطش به من بود. پس؛ با لحنی که کاملاً مضطرب و عصبی بود، گفتم:
- حالا چه غلطی کنم؟
BINABASA MO ANG
پسر ایرانی
Romance-میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ کوتاه به نیمرخش نگاه کردم، صورتش اخم داشت اما نگاهش همچنان خونسرد بود وقتی گفت: - به تو و اون پیرمرد چشم بادومی. سپس با مکثی که زیادی طولانی نشده بود، حرفش را پیش گرفت: - چقدر دوست داشتم الان اینجا بود؛ دیدن اون حالت...