#۶
نگاهم را از مریم گرفتم و به چند قایق وسط دریاچه دادم. غروب شده بود و گرمای هوا کمی متعادلتر از ساعاتی قبل، رخ نمایی میکرد. بادی وزید و موهای بلند و تازه رنگ خوردهی مریم را به سمتی هل داد که من برگشتم به سمتش و نوشیدنی که در دستم بود را طرفش گرفتم:
- بگیر.
رو کرد به من و بطری را از دستم گرفت و پرسیدم:
- از دستم دلخوری.
پهلویش نشستم وگفت:
- نه.
در جوابش گفتم:
- ولی دیشب که اینطور نشون نمیداد؟
چشم از من برداشت، سپس پاهایش را در بغل گرفت و به چشم انداز مقابلش خیره شد.
تمام حواسم رفت پی حالت نشستناش و دستهای که قفل پاهایش کرده بود و شنیدم که پرسید:
- یادته...؟ دمدمای غروب بود. با هم توی حیاط بازی میکردیم که یکهو برگشتی گفتی؛ یکیمون بیهوش شه و اون یکی فوراً مامان رو خبر کنه؟!
نگاه از صورتش گرفتم و در جواب سوالش؛ تنها به یک لبخند بسنده کردم که گفت:
-تو بیهوش روی زمین افتاده بودی وقتی که من و مامان بالای سرت رسیدیم. یادمه وقتی مامان تو رو تو اون وضعیت دید، چه حالی شد!
قصدش را از پیش کشیدن این خاطره نمیفهمیدم و همچنین حرفهای پشتاش را!
چینی به پیشانیم دادم و منتظر در صورتش چشم چرخاندم:
- اون روز ما تو عالم بچگی، کاری رو انجام دادیم؛ بدون اینکه بفهمیم تا چه اندازه میتونه اشتباه باشه!
سپس گفت:
- حالا که به اون روز فکر میکنم، میبینم؛ چقدر کارمون بچگانه بوده برای فهمیدن میزان علاقهی مامان!
حالا درک میکردم، از پیش کشیدن این خاطره! راست میگفت! ما آن روزها بچگانه فکر میکردیم و نسنجیده عمل میکردیم و هیچ توجهای به نتیجهی عملکردمان نداشتیم. آن روزها، دقیقاً مثل بچههای نوپایی بودیم که برای اعمالشان اصلاً احتیاجی به دلیل و منطق نداشت یا اگر هم داشت؛ آنها را با توجه به استدلالهای بچهگانهی خودمان از بین میبردیم.
- کاش شب نشه.
این را مریم گفت اما آنقدر جملهاش برایم تعجببرانگیز و تاثیرگذار بود که پرسیدم:
- چرا؟
چشمان آبیاش را به من داد و بعد از مکثی که زیادی طولانی شده بود، گفت:
- راستش... از اومدن فردا میترسم! از این فراموشی تدریجی که داره تو زندگیم سایه میندازه، میترسم!؛ میترسم که یادم بره مامان بابا رو و روزهای خوب با هم بودنمون رو!
چقدر مریم امروز عجیب شده بود؟!
دستش را گرفتم و لبخند دلگرم کنندهی به او زدم و گفتم:
- از هیچی نترس؛ من پیشتم!
YOU ARE READING
پسر ایرانی
Romance-میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ کوتاه به نیمرخش نگاه کردم، صورتش اخم داشت اما نگاهش همچنان خونسرد بود وقتی گفت: - به تو و اون پیرمرد چشم بادومی. سپس با مکثی که زیادی طولانی نشده بود، حرفش را پیش گرفت: - چقدر دوست داشتم الان اینجا بود؛ دیدن اون حالت...