#پسر_ایرانی

164 25 0
                                    


هیچ وقت تا این حد، از بیچارگی نرسیده بودم. انگار خودم را گیر افتاده در یک مرداب می‌دیدم که هیچ راه خلاصی، از این مهلکه نداشت. ترسیده و سر خورده منتظر نشسته بودم؛ منتظر یک معجزه یا یک تلنگر که به خودم ثابت کنم که همه‌ی این اتفاقات خواب و خیالی بیش نبوده و نیست اما هر چه بیشتر به انتظار می‌نشستم؛ بیشتر به یقین می‌رسیدم که نمی‌توانم این حقیقت را کتمان کنم که من، خواسته یا ناخواسته در دل این حادثه قرار گرفته‌ام که مسبب‌اش...
خشمگین و عصبی نگاهم را به تصوریش که از او در آن زاویه داشتم، دادم. بی‌تفاوت بود و همچنین خونسرد! دست‌هایش را در میان جیب‌هایش گذاشته و با بی‌خیالی به محیط اطرافش خیره شده بود.
با عصبانیت کنارش ایستادم. نگاهم را اول به صورتش و بعد؛ به لباس‌هایش و دوباره به صورتش دادم. رد خون، از روی لباس‌هایش تا به روی صورتش کشیده شده بود و چهره‌اش را به شکل بد و منزجر کننده‌ای زننده کرده بود اما با این همه؛ توجه‌ای به او و حالت صورتش نکردم و گفتم:
- همش تقصیر تو بود، تو کشتیش!
نگاه متعجب همراه با بهتش را به من داد، کمی در چشمانم خیره شد و بعد؛ با بی‌تفاوتی باز هم به روبرویش زل زد.
کلافه شده بودم، از این نوع رفتارش! رخ در رخش ایستادم و در حالی که با کف دستانم، به روی سینه‌اش ضربه می‌زدم، می‌گفتم:
- تو کشتیش، تو باعث مرگش شدی، تو...
مقاومت نمی‌کرد، برعکس شق ایستاده بود و بدون هیچ عکس‌العملی، خودش را بدست ضربات من سپرده بود. تا اینکه دست از زدنش برداشتم و با جدیت خاصی که مختص به خودم بود، چشم در چشم‌اش دوختم.
صورتش هنوز همان بی‌تفاوتی قبلش را داشت اما نگاه چشمانش فرق می‌کرد. طوری آن دو مردک سبزاش را به من دوخته بود که لحظه‌ای، از ادامه حرفی که می‌خواستم بزنم، پشیمان شدم اما در نهایت، خودم را نباختم و گفتم:
- تو یه قاتلی.‌.. یه قاتل!

پسر ایرانیWhere stories live. Discover now