#۳
آخرین گره را به نخ زدم و در پایان نوار زخمی حاوی مواد ضدعفونی کننده روی زخماش چسباندم. ایستادم و برای چند لحظه چشمانم را روی اجزای صورت پسری گرداندم که روی مبل به خواب رفته بود، همه چیز صورتش بیعیب و نقص بود؛ حتی همان شکستگی پشت ابروی سمت چپاش!
حسی قلقکام داد؛ مردد دستم را جلو بردم که با صدای زنگ گوشیام، دستم را پس کشیدم.
- مهمونی چطور بود؟
با تاخیر جوابم را داد:
- پر از مش*رو*ب و پسر و دخترهای خوشگل.
تبسمی زدم و نگاهم را ناخواسته دادم به تصویر پسری که از آن زاویه داشتم.
- فکر میکردم مهمونیش خلاصه میشه به چند نفر!
این بار سریعاً گفت:
-چی؟ نه... شوخی میکنی؟!
صدایی را در پسزمینهی صحبتهای مریم شنیدم و پرسیدم:
- کی همراته؟
ثانیهای بعد گفت.
- دوستم دانیِل.
لحظهی چشمانم را روی هم گذاشتم و با لحنی که مطمعناً تغییر کرده بود، پرسیدم:
- داری بر میگردی خوابگاه؟
صدایش غمگین بود، وقتی گفت:
- تو هم مثل بابا بیرحمی! تو هم تنهام گذاشتی! الانم طوری رفتار میکنی که انگار نگرانمی.
ابروهایم بالا رفت. بعد از فوت پدر و مادرم، مریم را هیچ وقت اینطور ندیدم؛ اینطور عصبی و ناراحت. پس؛ سرم را پایین انداختم. گیج و مردد گفتم:
- خُب... نگرانتم و فکر میکردم که...
بغض داشت صدایش:
- بهتره نباشی.
اجازه نداده بود تا حرفهایم را بزنم و سوتفاهمات را از بین ببرم. تماس را قطع کرد و وقتی گوشی را از گوشهایم جدا کردم، متوجه بیدار بودنش بر روی مبل شدم.
سلانه سلانه به نزدیکیاش رسیدم، ثانیهای محو چشمان سبزش شدم و بعد گفتم:
- بهتره امشب رو اینجا بخوابی. صبح که شد میتونی بری.
سپس؛ راهم را به سمت اتاقم کج کردم که با یادآوریِ آنچه میخواستم بگویم، ایستادم:
- اوه راستی... تا اونجای که تونستم، خون رو از رو لباسات پاک کردم اما در مورد شلوارت، متاسفانه کاری از دستم بر نمیاومد.
اشارهای به شلواری که تنش بود، کردم:
- میتونی نگهش داری.
YOU ARE READING
پسر ایرانی
Romance-میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ کوتاه به نیمرخش نگاه کردم، صورتش اخم داشت اما نگاهش همچنان خونسرد بود وقتی گفت: - به تو و اون پیرمرد چشم بادومی. سپس با مکثی که زیادی طولانی نشده بود، حرفش را پیش گرفت: - چقدر دوست داشتم الان اینجا بود؛ دیدن اون حالت...