فصل اول

816 41 4
                                    

#پسر_ایرانی
#فرزانه_رضانیا
شروع: اسفند ماه سال هزار و سیصد و نود و هشت.

#فصل_اول

برای آخرین بار نخ را گره زدم و با حس رضایت به شاهکارم خیره شدم. با اتمام کارم، ایستادم و کِش و قوسی به بدنم دادم. طبق عادت همیشه، بعد از هر تمرین رفتم سراغ یخچال و مثل هر دفعه به دنبال آبِ‌‌جوی محبوبم گشتم.
چشمانم که از دید زدن به یخچالِ فاقد از هر گونه نوشیدنی خسته شد، بی‌هدف به دنبال خوارکی دیگری گشتم. همین که مطمئن شدم چیز دیگری نمی‌تواند، من را بعد از یک تمرین دو ساعته سر ذوق بیاورد، با اوقات تلخی به اتاقم برگشتم و دوباره پشت میزم نشستم.
این‌بار به جای نگاه کردن به پوست مرغی که تا چند لحظه‌ی پیش با لذت به آن بخیه می‌زدم، برای امیلیا پیامی فرستادم و منتظر شدم:
- کجایی؟
چند دقیقه بعد با صدای نخراشیده گوشی‌ام، فوراً به صفحه‌ روشن‌‌اش خیره شدم. امیلی پیامی همراه با یک ایموجی قلب داد:
- اومدم پارتی، خونه‌ی یکی از دوستام.
خواستم بپرسم کدام یک اما بی‌خیال پرسش و پاسخ‌های متداول شدم. بی‌حوصله نگاه چرخاندم و برای چند ثانیه، به فضای کسالت بار اتاقم و تصویر مبهم از مردی که غریبانه به صلیب آویزان بود، نگاه کردم.
از آخرین باری که روبه‌روی این مرد ایستاده و قسم خورده بودم، شاید به ماه‌ها یا سال‌ها قبل بر می‌گشت؛ قسمی که از کِش رفتنِ آب‌نبات‌های خواهرم محرومم کرده بود.
برای بار دوم، نگاهم کشیده شد به تصویر روبه‌رویی. چندین بار نام‌اش را زیر لب تکرار کردم و بالاخره با کلافگی رو بر گرداندنم و به ساعت شماطه‌دار کنار تختم نگاه کردم. از نه گذشته بود، ایستادم و قبل از خارج شدن از خانه، کت آبی رنگی روی تیشرت‌ام پوشیدم.

پسر ایرانیWhere stories live. Discover now