- جیمین نههه!
یونگی درحالیکه داشت تقلا میکرد تا خودش رو از حصار اون سرباز های لعنتی جدا کنه داد کشید.
جیمینش داشت درست به سمت اون پرتگاه میرفت!
-جلوشو بگیرین ... التماستون میکنم جلوی اون اسب لعنتی رو بگیرین!
با تمام توانش داد زد و سوزش گلوش نشون میداد توان داد کشیدن دیگه ای رو نداره و اشک های حلقه شده توی چشم هاش بهش اجازه نداد تا برای بار آخر اون رو ببینه.
تیر دیگه ای به پهلوی اسبش خورد و جیمین درحالیکه سعی میکرد اسب مجروحش رو کنترل کنه صدای فریاد یونگی به گوشش رسید... این دیگه پایانش بود.
تعادلش رو از دست داد و دستش برای چنگ زدن به جایی دراز شد ولی نتونست جلوی سقوطش رو بگیره و جسمش توی دره ی عمیق و تاریک پرت شد و یونگی اون لحظه حس کرد تموم وجودش یخ زد.
***
درحالیکه نفس نفس میزد سر جاش نیم خیز شد. صدای قلبشو میشنید که مثل طبل توی سینش میکوبید. بعد از چن لحظه که نفساش ارومتر شد به اطرافش نگاه کرد. برای چهارمین بار این خواب کوفتیو میدید و هربار ک پرت میشد داخل اون دره تموم بدنش از سرما یخ میزد و خیس عرق میشد.
جیمین آدمی نبود که انقدر به خواب هاش بها بده...ولی این قضیه که هربار یه خواب تکراری رو ببینی واقعا رو مخ بود. مخصوصا اینکه آدمی رو هربار توی خوابش میدید که حتی نمیدونست کی هست.
کلافه نفسش رو فوت کرد و از جاش بلند شد و دستشو سمت دکمه آباژور کنارش دراز کرد و چراغ رو روشن کرد.
سمت دسشویی رفت و همونطور که تلو تلو میخورد وارد دسشویی شد و با روشن کردن چراغ دسشویی صدای فن به گوشش رسید. به قیافه ی رنگ پریده خودش نگاه کرد.
چرا آدم های توی خوابش مثل سریال های تاریخی لباس میپوشیدن...؟ سرش رو تکون داد و شیر آب رو باز کرد و یه مشت آب سرد به صورتش زد. دیگه دلش نمیخواست بخوابه. نمیدونست دلیلش چیه که همچین خوابی رو میبینه.
-داری خل میشی جیمینا
به تصویر خودش توی آینه گفت درحالیکه پوزخند کمرنگی گوشه ی لبش جا خوش میکرد.
همین رو کم داشت... اون خواننده و دنسر مشهور کیپاپ کوفتی بود؛ زندگیش نرمال بود و داشت از معروفیتش نهایت لذت رو میبرد..درک نمیکرد چرا باید یه خواب تکراریو ببینه!از دسشویی بیرون اومد و سعی کرد افکارش رو منظم کنه. فردا یه اجرای دیگه داشت و اگه امشب کم میخوابید حتم داشت که سر اجرا بیهوش میشه... این چند روز به اندازه کافی حس ضعف میکرد...شاید بهتر بود یه سری به جین هیونگش میزد تا چک آپی رو روش انجام بده.
به ساعت روی دیوار که صدای تیک تاکش روی مخ جیمین راه میرفت نگاه کرد...ساعت 03:30 رو نشون میداد...هوفی کشید و دوباره خودشو روی تخت پرت کرد و سعی کرد اینبار با فکر کردن به هرچیزی غیر از سقوط توی دره ی تاریک و اون مردی که اسمش رو با زجه صدا میزد بخوابه.

YOU ARE READING
𝐓𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐲 𝐒𝐨𝐮𝐥 || 𝐘𝐨𝐨𝐧𝐌𝐢𝐧 (𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽)
Historical Fiction🔞 -سرورم ... آه... نتونست جملش رو کامل کنه وقتی یونگی زبونش رو آروم روی شاهرگ پسر کوچکتر کشید و بطور ناگهانی گردنش رو گاز گرفت و باعث ناله ی بلند تر جیمین شد. +تو... توی لعنتی... میدونی هربار که برای من میرقصی من رو به جنون میکشی... مطمئن باش نمیزا...