گاهی اوقات زندگی بلاهایی رو سرت میاره که فکرشم نمیکنی و موقعی بخودت میای که میبینی چقدر از ادمی که قبلا بودی فاصله گرفتی...
این حال اون روز جیمین بود وقتی داشت به تنهایی در سکوت کر کننده ی محوطه قصر که گاهی اوقات با صدای رفت و آمد و پچ پچ آهسته کارکنای اونجا شکسته میشد قدم میذاشت و به زندگی و آینده نامعلومش فکر میکرد...
چیشد که واقعا به اینجا رسید...
پس عدالتی که همه راجبش حرف میزدن چی شد؟
ینی به همین راحتی قرار بود نابود شه درحالی که کاملا بیگناهه و حتی روحش بعد از مرگ رنگ آرامش رو نمیبینه؟مگه همیشه وقتی کوچیک بود مادرش بهش قول نمیداد که همیشه مراقبشه و نمیزاره کسی به جیمین کوچولو و بی پناهش آسیب بزنه؟
جیمین با یاداوری خاطرات مادرش که با بی رحمی زخم کهنه ی اونو باز میکردن نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضشو فرو بده...
انگار صدا و چهره ی مادرش واضح تر از همیشه توی ذهنش نقش میبست... هیچکس تو این دنیای کوفتی نمیدونست چقدر دلتنگ اون زن شده..
*فلش بک*
جیمین درحالیکه با حرص پشت دست تپلشو روی لپای خیس و قرمزش میکشید دماغشو بالا کشید و پاهاشو بیشتر توی شکمش جمع کرد...نمیتونست به این راحتیا فراموش کنه که چه گندی زده بود... اون سعی داشت پولی که با بدبختی توی قلکش جمع کرده بود رو برای تولد مادرش خرج کنه و هدیه ی کوچیکی براش بگیره اما درواقع بخاطر کوچیک بودن و ضعیف بودن بیش از حدش اون قلدرای لعنتی مدرسه اونو یه گوشه گیر انداخته بودن و پولشو ازش گرفته بودن و از نظر جیمین اون مثل یه دست و پا چلفتی نتونسته بود حقشو از اونا بگیره و ناچارا سرنوشتشو قبول کرده بود...
حالا اون گوشه اتاقش مثل یه گلوله کاموا توی خودش جمع شده بود و خدا میدونست از دست خودش چقدر عصبی بود... هرچند کسی نمیتونست اونو سرزنش کنه...
اون فقط یه پسر کوچیک هفت ساله بود و طبیعتا انقدر قوی نشده بود که بتونه یه تنه جلوی پنج نفر که سه کلاس از اون بالاتر بودن وایسه...
صدای قدم های یک نفر روی پله ها میتونست به جیمین بفهمونه که مادرش برگشته... با چرخش دستگیره ی در اتاق و پدیدار شدن مادرش بین چارچوب در سرش رو بالا گرفت و با لبای آویزون به صورت زیبای مادرش خیره شد..
-اوماااا
+هیششش جیمینی...من اینجام...چی باعث شده پسر فسقلی من اینجوری آبغوره بگیره؟هوم؟
جیمین از جاش بلند شد و خودش رو توی آغوش مادرش پرت کرد..
-اوما من خیلی پسر بدیم...
+و کی اینو گفته؟ میدونستی که تو بهترین پسری هستی که یه مادر میتونه داشته باشه؟پس گریه کردن رو تموم کن و برام تعریف کن چیشده کیوتی!

ESTÁS LEYENDO
𝐓𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐲 𝐒𝐨𝐮𝐥 || 𝐘𝐨𝐨𝐧𝐌𝐢𝐧 (𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽)
Ficción histórica🔞 -سرورم ... آه... نتونست جملش رو کامل کنه وقتی یونگی زبونش رو آروم روی شاهرگ پسر کوچکتر کشید و بطور ناگهانی گردنش رو گاز گرفت و باعث ناله ی بلند تر جیمین شد. +تو... توی لعنتی... میدونی هربار که برای من میرقصی من رو به جنون میکشی... مطمئن باش نمیزا...