صدای بوق منقطعی که با هر تپش قلبش از طرف اون دستگاه به گوشش میرسید اولین چیزی بود که حواس جیمین رو به کار انداخت.
حس میکرد بدنش درست از وسط یک یخچال طبیعی خارج شده و حالا تموم چیزی که حس میکرد صدای اون بوق و سرمای اطرافش بود.تلاش کرد تا بدن کرختش رو تکون بده اما انگار خیلی ضعیف شده بود. حتی عصب های دستش هم با اون همکاری نمیکردن و در نهایت تونست انگشت اشارهش رو تکون مختصری بده.
اما همین باعث شد پرستاری که درحال چک کردن علائم حیاتی اون بیمار بود با نگاه مسخ شده به حرکت انگشت اون پسر خیره بشه و با حیرت پلک بزنه.
+خدایا... این ممکن نیست...!
پرستار دستش رو جلوی دهنش گرفت و طوریکه انگار به چشم هاش شک کرده باشه با دقت بیشتری بدن اون بیمار رو زیر نظر گرفت و درست همون لحظه بود که با لرزش ضعیف پلک های اون پسر متوجه شد اشتباه نکرده.
با هیجانی که سعی در کنترل کردنش داشت به سرعت از اتاق ویآیپی بیمارستان خارج شد تا هرچه زودتر به دکتر کیم خبر بده... اونجا درواقع... یک معجزه رخ داده بود!
***
جین ایده ای نداشت که توی اون دو ساعتی که تصمیم گرفته بود به سمت خونه حرکت کنه و مدتی رو استراحت کنه چه اتفاقی افتاده بود اما با تماس فوری که از طرف بیمارستان دریافت کرد متوجه شد جیمین به طرز معجزه آسایی، بعد از مدتی حدود یک ماه که در کما به سر میبرد به هوش اومده بود!
براش باورنکردنی بود... اما اتفاق افتاده بود. حین حرکت به سمت ورودی بیمارستان از پرستار بخش درخواست کرده بود تا هرچه زودتر با جانگ هوسوک تماس بگیرن و خبرش کنن و خودش با تموم نیرویی که در بین پاهاش سراغ داشت به قسمت خصوصی بیمارستان حرکت کرده بود و خودش رو به اتاق جیمین رسونده بود.
با ورودش به اتاق تعدادی از دکتر و پرستارهایی که اونجا بودن کنار رفتن و بالاخره تونست جیمین رو ببینه درحالیکه به زور پلک هاشو باز کرده بود و با گیجی پلک میزد.
بعد از گذشت چند ساعت چک آپ ها و آزمایش هایی که برای اطمینان بیشتر از اون پسر گرفته بودن تموم شده بود و هشیاری جیمین تا حدودی برگشته بود. هوسوک مقابلش داخل اتاق مرتبا قدم میزد و از طریق تلفن همراهش صحبت میکرد. خبر بهوش اومدن جیمین بعد از حدود یک ماه مثل بمب داخل تیتر های خبری کره پیچیده بود ولی تموم این قضایا برای خود جیمین کم ترین اهمیتی نداشت.
نمیفهمید اطرافش چه خبره و حس اینکه تموم مدت شاهد تماس های بی وقفه ی هوسوک و نمونه گیری های زجر آور جین بود زیادی خستهش میکرد.
بهش گفته بودن اون یک ماهِ تموم توی کما بوده و علائم حیاتیش روز به روز بدتر میشدن تا جایی که چند روز پیش جین مطمئن بود اون پسر دیگه قرار نیست چشم هاش رو بار دیگه باز کنه و به هوش بیاد.
YOU ARE READING
𝐓𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐲 𝐒𝐨𝐮𝐥 || 𝐘𝐨𝐨𝐧𝐌𝐢𝐧 (𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽)
Historical Fiction🔞 -سرورم ... آه... نتونست جملش رو کامل کنه وقتی یونگی زبونش رو آروم روی شاهرگ پسر کوچکتر کشید و بطور ناگهانی گردنش رو گاز گرفت و باعث ناله ی بلند تر جیمین شد. +تو... توی لعنتی... میدونی هربار که برای من میرقصی من رو به جنون میکشی... مطمئن باش نمیزا...