هوای سرد و منجمد کننده ی زمستون درحال سرخ کردن گونه های جیمین بود...
درحالیکه اشکای اون پسر روی صورتش خشک شده بودن و بینیش قرمز شده بود...
کیسه ی پارچه ایشو توی بغلش بخودش فشار داد و سعی کرد از میون جمعیت عبور کنه... بالاخره اون بارون نکبت بار تموم شده بود ولی خیسی و سنگینی لباسش باعث میشد راه رفتن براش سخت باشه..
صدای برخورد سم اسبهایی که از نزدیکیش رد میشدن باعث شد از ترس سرشو پایین بندازه و بیشتر خودشو لای جمعیت قایم کنه..
اگه سربازا اونو میدیدن و میشناختن براش خیلی بد میشد...سنگینی نگاهی رو روی خودش حس میکرد... اما جرئت نکرد سرشو برگردونه و ببینه که کی داره اونو زیر نظرش میگیره...
به سرعت راهشو از میون جمعیت جدا کرد و خودشو به یه کوچه ی خلوت تر رسوند...
هوا در حال تاریک شدن بود... معده ی خالی و گرسنه ی جیمین و ضعفی که بدنشو فراگرفته بود قدرت راه رفتنو ازش میگرفت...
با حس بوی فوقالعاده ای شکمش بیشتر از قبل بخودش پیچید...رستوران یا غذاخوری اون اطراف وجود داشت که بی رحمانه بوی غذاهاشو به سمت اون پسر میفرستاد... ولی جیمین میدونست که درحال حاضر هیچ پولی نداره که بخواد باهاش غذا بگیره...
مطمئنا هرجا میرفت اونو بیرون میکردن..
دوباره لعنتی به کل زندگیش فرستاد و راهشو گرفت.. اونشب جمعیت زیادی توی مسیرش بودن..
جیمین با خودش فکر کرد که حتی اگه اون وسط از گرسنگی غش کنه کسی خبردار نمیشه...
همون طور که به سرنوشت شومش فکر میکرد فکری به سرش رسید.. اون لباسی که یونگی برای اجرای مراسمش بهش داده بود رو هنوز همراهش داشت...
حالا که میخواست برای همیشه فردی به نام مین یونگی رو از زندگیش حذف کنه بهتر بود هرچیزی که اونو یادش مینداخت هم دور بریزه..
اون لباس از ابریشم خالص بود... ارزش زیادی داشت... میتونست باهاش ظرفای زیادی از غذا بگیره و حسابی خودشو سیر کنه...و احتمالا با بقیه ی پولش جایی رو واسه موندن پیدا کنه...
مسیر اون بوی خوشایند رو دنبال کرد و با رسیدن به یکی از رستورانای بزرگ هانسئونگ آب از دهنش سرازیر شد..اگه ذره ای شک راجب فروختن اون لباس داشت الان کاملا مطمئن بود ارزششو داره...
.
.
خیلی طولی نکشید که جیمین اون لباسو به قیمت جالبی فروخت و بعد از اینکه تونست از سیل سوالایی مثل اینکه "این لباسو از کجا آوردی؟این پارچه مخصوص لباسای درباره" و "مطمئنی که از جایی دزدی نکردی؟" فرار کنه خودشو به سمت اون رستوران رسوند و تقریبا نصف غذاهای اونجا رو سفارش داد و مشغول خوردنشون شد...
ESTÁS LEYENDO
𝐓𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐲 𝐒𝐨𝐮𝐥 || 𝐘𝐨𝐨𝐧𝐌𝐢𝐧 (𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽)
Ficción histórica🔞 -سرورم ... آه... نتونست جملش رو کامل کنه وقتی یونگی زبونش رو آروم روی شاهرگ پسر کوچکتر کشید و بطور ناگهانی گردنش رو گاز گرفت و باعث ناله ی بلند تر جیمین شد. +تو... توی لعنتی... میدونی هربار که برای من میرقصی من رو به جنون میکشی... مطمئن باش نمیزا...