صدای زوزه ی بادی که بعد از اون بارون شدید توی گوشش میپیچید..به همراه صدای شلپ شلوپ آبی که بخاطر فرو رفتن سم اسب ها توی زمین گلی و سست زیر پاهاش بود...و سکوت مرگباری که بخاطر حضور اون مرد حاکم بر اون شهر بود...بارون به تازگی تموم شده بود..رگباری که خیلی سریع شروع شده بود خیلی سریع هم تموم شده بود...
حس مرگ رو به تک تک موجودات زنده ای که اون اطراف نفس میکشیدن القا میکرد...
هاله ای از غم اطراف اون لشکر شکل گرفته بود...
و جلوتر از همه مردی سوار بر اسبش مسیر رو طی میکرد که تموم کشور زیر دست اون بود...یونگی به شدت از افتضاحی که چند ساعت پیش اتفاق افتاده بود عصبی بود...باورش نمیشد بخاطر بی عرضگی تعدادی از سربازاش تعداد زیادی کشته داده بودن..
ولی این قیمتی بود که هر کشوری باید میپرداخت... حتی اگه به قیمت جون سربازاش بود...فلش بک : دو روز قبل
بعد از اینکه جیوون کنار هوسوک رو به روی یونگی نشست هوسوک نگاهشو به مرد مقابلش داد..
+قربان...تعدادی از تاجرهایی که به شرق، شهر وونجو فرستاده بودیم گزارشای عجیبی بهم تحویل دادن... اونا گزارش دادن که تعداد انبار های کالاهامون به طرز نامحسوسی درحال خالی شدنه...با اینکه نیاز بازار همونقدر ثابت مونده ولی اون انبارا خیلی زود مقادیرشونو تموم کردن...
هوسوک نفس عمیقی کشید و فورا اونو بیرون داد... اخمی که روی صورت یونگی نشسته بود مضطربش میکرد..
-خب؟
+حدود سه روز پیش..من نماینده ای رو به اونجا فرستادم و وقتی برگشت گزارش داد که صاحبای اون انبارا از ملاقات با اون خودداری کردن..هرچند از تعدادی از کارگرای اون انبارا در این مورد پرسیده بود..و اونا جواب داده بودن که تعدادی سرباز با لباسای غیر رسمی وارد اونجا شدن و اون انبارو خالی کردن..سربازایی که میگفتن از طرف ارتش پایتخت مامور حمل کالاها شدن...
یونگی دستشو از شدت خشم مشت کرد...یه توطئه دیگه درست جلوی چشمش درحال وقوع بود...
هوسوک صداشو صاف کرد و کمی به سمت یونگی جلو خم شد..
+قربان من فک میکنم اون افراد..فارق از اینکه چه کسی بودن...به تاجرای ما رشوه دادن..تا آماری که به هانسئونگ فرستاده میشه دستکاری بشه...احتمالا چند ماهی هست که تونستن دور از چشم ما انبارامون رو خالی کنن...
-اون موشای کثیف... کاری میکنم از زنده بودن پشیمون بشن... باید جونگکوک رو با گروه سربازای مخصوصش به وونجو بفرستم...سر از کارشون درمیارم و گردن تک تک اون تاجرا رو میزنم...
هوسوک از همین میترسید...یونگی وقتی عصبی میشد چیزی جز کشتن نمیتونست اونو آروم کنه..اینبار جیوون بود که صداش رو صاف کرد... با اینکه استرس داشت تا شاهزاده رو از اینی که هست عصبی نکنه...ولی نیاز بود انجامش بده... نیاز بود یونگی شخصا به اونجا بره...
CZYTASZ
𝐓𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐲 𝐒𝐨𝐮𝐥 || 𝐘𝐨𝐨𝐧𝐌𝐢𝐧 (𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽)
Historyczne🔞 -سرورم ... آه... نتونست جملش رو کامل کنه وقتی یونگی زبونش رو آروم روی شاهرگ پسر کوچکتر کشید و بطور ناگهانی گردنش رو گاز گرفت و باعث ناله ی بلند تر جیمین شد. +تو... توی لعنتی... میدونی هربار که برای من میرقصی من رو به جنون میکشی... مطمئن باش نمیزا...