یونگی اون زمانی چیزی رو نمیفهمید..مثل این میموند که خیلی ناگهانی چیزی داخلش منفجر شده باشه و کنترل اعضای بدنشو مختل کرده باشه...
اون سه نفر بعد از اینکه به طرز مسخره ای نتونسته بودن جیمین رو زیر دستشون نگه دارن از اون اتاق خارج شدن تا اون پسر رو قبل از اینکه بتونه از اون خونه خارج بشه بگیرن..
اما با مواجه شدن با مردی که به خون اونا تشنه بود رنگ از چهرشون پرید... حتی توی خوابشون هم تصور نمیکردن که روزی توسط خود شاهزاده مین دستگیر شن...
یونگی جیمین رو به سمن خارج اون راهرو هل داد
+بیرون منتظرم باش
جیمین بخاطر فشار دست اون مرد درحالیکه سکندری میخورد و هق میزد و سرش بخاطر حجم سنگین اتفاقای اطرافش به چرخش افتاده بود دستش رو به در گرفت و از اون در خارج شد...
دلش میخواست همه چیز توی خوابش بوده باشه...شاید اون لحظه از ورود معجزه آسای یونگی توی پوست خودش نمیگنجید ولی حالا حس پوچی میکرد...
باید چیکار میکرد...؟
به یونگی چی میگفت؟
به سختی قدم های سستش رو روی پله ها کشوند و متوجه شد حیاط اون خونه کاملا خالی بود...جیمین کاملا مطمئن بود زمانی که وارد اونجا شد افراد تقریبا زیادی به عنوان خدمتکار و محافظ وجود داشت..ولی الان...اونجا حتی پرنده هم پر نمیزد...یونگی شمشیرش رو از غلافش خارج کرد و با قدم های محکم به سمت اون سه نفر حرکت کرد...
+فکر کردین میتونین از چنگ من فرار کنین کصافطا؟
اون سه نفر از ترس قدمی به عقب برداشتن...شمشیرشون رو خارج کردن و مقابلشون گرفتن...
مردی که بین اون سه نفر دستورات رو دریافت میکرد میدونست توی بدجور مخمصه ای افتاده بودن...
امکان نداشت بتونن ولیعهد رو به این راحتی شکست بدن و از اونجا فرار کنن..و مطمئن نبود اون دوتا احمق دیگه اگه دستگیر بشن چیزی رو لو نمیدن...
برای همین قبل از اینکه فرصتی به مرد رو به روشون بده دسته ی شمشیر رو بین دستاش فشار داد و به سمت اون دو نفر برگشت و در مقابل چشمای بهت زده ی اونها اون قطعه فلز تیز رو از گلوی اونها گذروند...
بعد از اینکه بدن بیجون اونها درحالیکه فوران خون از گلوشون به بیرون میریخت به سمت یونگی برگشت و شمشیرش رو تا عمق شکم خودش فرو برد و بخاطر درد عمیق و وحشتناکی که توی شکمش پیچید ناله ی دردناکی از بین لبهاش بلند شد و در نهایت نتونست تعادل خودش رو نگه داره و روی زانوهاش فرو اومد...
یونگی با بهت و حیرت به اون سه نفر خیره شد...
چه سیاست کثیفی پشت این اتفاق بود که این سه نفر مجبور به خودکشی بودن تا اینکه بگن از کدوم مقام فاسدی دستور میگیرن...
YOU ARE READING
𝐓𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐲 𝐒𝐨𝐮𝐥 || 𝐘𝐨𝐨𝐧𝐌𝐢𝐧 (𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽)
Historical Fiction🔞 -سرورم ... آه... نتونست جملش رو کامل کنه وقتی یونگی زبونش رو آروم روی شاهرگ پسر کوچکتر کشید و بطور ناگهانی گردنش رو گاز گرفت و باعث ناله ی بلند تر جیمین شد. +تو... توی لعنتی... میدونی هربار که برای من میرقصی من رو به جنون میکشی... مطمئن باش نمیزا...