پخش شدن نور شدیدی که بدنبال اون صدای برخورد رعدو برق وحشتناکی به گوش رسید باعث شد اون مرد از دنیای خوابش بیرون کشیده بشه و چشماش رو به سرعت باز کنه...
نفسش رو بیرون داد و سرجاش نیم خیز شد... صدای برخورد قطره های درشت بارون به زمین نشون میداد رگبار شدت گرفته بود و همون لحظه بود که صدای بلند رعد دیگه ای به گوشش رسید...
عرقی که روی صورتش بود رو با پشت دستش خشک کرد و سعی کرد توجهی به ضربان قلبش که خودشو به قفسه سینه ش میکوبوند نکنه...
دستش رو روی زمین گذاشت و با تکیه دادن بهش از سرجاش بلند شد ولی با بلند شدنش تعادلش رو از دست داد... بنظر میرسید چند ساعتی از زمانی که خوابیده بود گذشته بود... چند ساعتی که یونگی قبل از اون حس سرگیجه و بیخوابی بهش فشار آورده بود و باعث شده بود اون مرد بدون اینکه غذای زیادی برای شامش بخوره بخوابه...
با روشن شدن ناگهانی اتاقش که در کسری از ثانیه صدای غرش رعد و برق فضای اون قصر رو پر کرد قدم هاشو به سمت در برد و در رو به زحمت باز کرد تا باد خنکی صورتش رو نوازش کنه و بوی بارون به مشامش برسه...
نگهبانی که زیر سقف کوتاه جلوی خوابگاهش درحال نگهبانی بود با دیدن اون مرد به سمتش برگشت و تعظیم کرد...
×قربان...
سرش رو تکون داد و نگاهشو به اطراف داد... بارون شدیدی که در حال باریدن بود تقریبا سیلی رو ایجاد کرده بود و یونگی مطمئن نبود این بارش تا چقدر قرار بود ادامه پیدا کنه... تصمیم گرفت به داخل اتاقش برگرده تا دوباره استراحت کنه اما با شنیدن صدای داد فرد دیگه ای متوقف شد..
+قربان!!
صدای آشنایی که صداش زده بود باعث شد با تعجب به سمت اون برگرده و با دیدن جونگکوکی که سرتاپاش کاملا خیس شده بود و سراسیمه به سمتش میدویید ابروش رو بالا انداخت...
- چیزی شده جئون؟
.
.
دوساعت قبلبعد از اینکه شرایط بقیه ی نگهبانا رو چک کرد تصمیم گرفت به سمت خوابگاهش بره چون نمیخواست باعث شه تهیونگ دوباره اونو اونجا ببینه و اون پسر رو ناراحت کنه...
قدم هاشو به سمت مخالف نگهبانا کج کرد و از اون افراد دور شد... اما با شنیدن صدای فریادی که از دور میومد و خیلی زود قطع شد سرجاش متوقف شد...
-این دیگه چی بود؟!
با خودش زمزمه کرد و به اطرافش نگاه کرد...تموم تمرکزش رو روی شنیدن صداهای اطرافش گذاشت اما بجز صدای وزش باد چیزی به گوشش نمیرسید...
به سمتی که حدس میزد اون صدا از اون مکان اومده باشه برگشت و شروع به چک کردن اطرافش کرد..
کسی اون اطراف دیده نمیشد و بنظرش مسخره میومد که اون وقت شب کسی بخواد به اون شکل فریاد بزنه...
STAI LEGGENDO
𝐓𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐲 𝐒𝐨𝐮𝐥 || 𝐘𝐨𝐨𝐧𝐌𝐢𝐧 (𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽)
Narrativa Storica🔞 -سرورم ... آه... نتونست جملش رو کامل کنه وقتی یونگی زبونش رو آروم روی شاهرگ پسر کوچکتر کشید و بطور ناگهانی گردنش رو گاز گرفت و باعث ناله ی بلند تر جیمین شد. +تو... توی لعنتی... میدونی هربار که برای من میرقصی من رو به جنون میکشی... مطمئن باش نمیزا...