𝔓𝔞𝔯𝔱 𝟏𝟐

9.4K 1.1K 346
                                        

نفس های داغ اون مرد با برخورد به هوای سرد و منجمد کننده ی اون قصر تبدیل به بخار سردی میشد که در کسری از ثانیه ناپدید میشد...

بدن خسته و بی رمقش رو با قدم های کوتاهش از پله های طولانی اتاق امپراتور پایین آورد...

شاید باورش سخت بود اینکه شاهزاده ی جدی و مستبدی که تا همین چند وقت پیش با هر قدم محکمی که بر میداشت دل خیلیا از ترس میلرزید حالا به سستی و زحمت هوا رو توی ریه هاش میکشید...

دلیلش شاید برای هرکسی واضح نبود...ولی خودش خوب میدونست که خیلی وقته خستس...

خسته از زندگی ای که لحظه به لحظه ی اون برنامه ریزی شده بود...

با اینکه حتی خود شخص امپراتور جرئت اینو نداشت که به ولیعهدش دستور بده...ولی این مسئله ای نبود که یونگی بتونه باهاش مخالفت کنه...اون تموم عمرش رو برای وظیفه ای که بدون دونستن نظرش بهش تحمیل کرده بودن صرف کرده بود...

تقریبا از همون بچگیش...
بهش فهمونده بودن حق انتخابی براش وجود نداره...
برای همین یونگی در اوج شادترین مرحله ی زندگیش تموم آرزوهای بچگیش رو به گور فرستاده بود و حتی یبارم به هیچکدوم از اونا فکر نکرده بود.

برای همینم بود که تبدیل شده بود به یه تیکه یخ منجمد که خالی از هر احساسی بود...
ولی جایی در اعماق قلبش هنوز زیر خاکستری که از احساساتش باقی مونده بود هنوز شعله ای وجود داشت...

شعله ای هم از جنس عشق و هم نفرت...

نفرتی که به تموم ادمای اطرافش داشت...نفرتی که زمانی شکل گرفت که یونگی پنج ساله از سر مزار مادرش برمیگشت...

اما اون عشق....
شعله ای از جنس عشق که بعد از مادرش سرد شده بود ...

اما با اومدن اون پسر به زندگیش به طرز عجیبی شروع به گر گرفتن کرده بود...

پسری که ذهن خاکستری اون شاهزاده رو به رنگی از جنس زندگی دراورده بود...

شاید مسخره به نظر میرسید ولی برای اون مرد کافی بود که نگاهش برای چند ثانیه به نگاه یه پسر گره بخوره... و بعد از اون حس میکرد قلبش به طرز ترسناکی شروع به تپیدن کنه و حس کنه اون نگاه انقدر آشناس که داشت تموم وجود اونو زیر و رو میکرد...

اینبار نفسش رو عمیقتر بیرون داد و به اطرافش خیره شد... دلتنگی آهنربا مانندی اونو به سمتی از قصر میکشوند... نمیدونست تا چه حد میتونه خودشو کنترل کنه که سمت اتاق جیمینش نره ولی اینو میدونست که به زودی تحملشو از دست میده و اون زمانه که یه لشکرم نمیتونه جلوی اونو بگیره...

درختای خشک و بی روح محوطه قصر توجهشو جلب کرد... شاید برای اولین بار بود ولی یونگی تونست حس عجیب تهی بودن رو احساس کنه...

𝐓𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐲 𝐒𝐨𝐮𝐥 || 𝐘𝐨𝐨𝐧𝐌𝐢𝐧 (𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora