موجی از هوای سرد درحال منجمد کردن استخونای اون مرد بود...متوجه نبود که چرا این اتفاق رخ میده... با اینکه مطمئن بود اون زمان درست وسط تابستون بود ولی با این وجود هوا چطور میتونست یک دفعه انقدر سرد بشه...
یونگی نفس لرزونش رو به سختی بیرون داد تا بصورت بخاری از حصار لبهاش خارج شه..نگاهی به اطرافش انداخت هرچند بخاطر انبوه مه غلیظی که اونجا رو میپوشوند به سختی میتونست چیزی رو ببینه...
کمی جلوتر رفت ولی با خیس شدن انگشتای پاهاش سریعا متوقف شد...
بوی آب رو حس میکرد...ولی علاوه بر اون بوی عجیب دیگه ای به مشامش میرسید...مخلوطی از بوی ارکیده و یاس....
بالاخره مدتی رو اونجا ایستاد تا چشمش به اون مکان عادت کنه...حالا میتونست هاله ای از نور سفیدی رو ببینه که درست رو به روش میتابید...
همون لحظه بود که انگار عطش و میلی عجیبی رو به جلو رفتن پیدا کرد...
پاهاش رو تکون داد و جلوتر رفت تا اینکه تا مچ پاهاش توی آب سرد و یخبندان اونجا فرو رفت...
با هر زحمتی که بود چشماش رو به اون نقطه دوخت...میتونست حدس بزنه فردی اونجا ایستاده بود...
قلب یونگی شدید تر تپید... طوریکه انگار اون فرد کسی باشه که سالهاست انتظار دیدنشو میکشه...
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت تا جلوتر بره اما با برداشتن یه قدم دیگه پاهاش قفل شد...انگار که توی مرداب عمیقی گیر کرده باشه و حالا سرجاش نگه داشته شده بود...
بنظر میرسید اون مه مزاحمی که شدیدا روی اعصابش بود کمتر شده باشه...
حالا راحت تر میتونست چهره ی اون پسر رو مشاهده کنه... درحالیکه اونم متقابلا به یونگی خیره شده بود...
موهای خرمایی رنگش روی صورتش پخش شده بودن و لباس سراسر سفید و بلندی رو پوشیده بود که یونگی میتونست قسم بخوره که بدن اون پسر رو از پشت اون لباس میبینه..
به چشمای اون پسر خیره شد... و همون لحظه بود که حس کرد بدنش کاملا بی حس شد... طوریکه انگار جادو شده باشه...قلبش آرومتر ولی با محکمترین حالت ممکن خودش رو به قفسه سینهش میکوبوند... جوریکه صدای تپش قلبش توی تموم اون مکان قابل شنیدن بود...
-یونگیا...
با شنیدن اون صدا از طرف اون پسر حس کرد از اون خلسه ی عجیب بیرون کشیده شد...
نگاهش رو به چشمای خیس اون پسر دوخت...+تو...تو منو میشناسی؟؟
لبخند تلخی بین لبای اون پسر نشست... چشماش رو بست و سرش رو به نشونه تایید تکون داد...
چند ثانیه طول کشید تا دوباره چشماش رو باز کنه و اینبار قطره ی اشکی از چشمش روی گونهش سر بخوره...
ČTEŠ
𝐓𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐲 𝐒𝐨𝐮𝐥 || 𝐘𝐨𝐨𝐧𝐌𝐢𝐧 (𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽)
Historická literatura🔞 -سرورم ... آه... نتونست جملش رو کامل کنه وقتی یونگی زبونش رو آروم روی شاهرگ پسر کوچکتر کشید و بطور ناگهانی گردنش رو گاز گرفت و باعث ناله ی بلند تر جیمین شد. +تو... توی لعنتی... میدونی هربار که برای من میرقصی من رو به جنون میکشی... مطمئن باش نمیزا...