+ به آسمون نگاه کن... چی میبینی؟!
پسر کوچیکتر بخاطر وزش نسیم سردی که پوست برهنهش رو نوازش میکرد به آرومی به خودش لرزید و بیشتر خودش رو توی بغل مردش جا کرد..
نگاهش رو به آسمون بالای سرشون داد و به سیاهی بی انتهای اون خیره شد..
یون به آرومی سرش رو خم کرد تا بوسه ی نرم و خیسی رو به شونه ی برهنه ی اون پسر بزنه...
بوسه های ریزش رو تا گردن پسرش ادامه داد و باعث شد چیم با حس قلقلکی که لب های اون مرد به پوستش میداد سرش رو کج کنه و آروم بخنده... دستای کوچکترش رو روی دستای بزرگ یون که به دور شکمش حلقه شده بودن و اون رو محکم در حصار بازوهاش نگه داشته بودن قرار داد تا اون مرد رو متوقف کنه..
لبش رو گاز گرفت و سعی کرد جلوی خندیدنش رو بگیره..- یووون! نکن...
مرد مو مشکی با ببخیالی خندید و بدن ظریف پسرش رو محکمتر به سینه ی پهن خودش فشار داد..
+ جواب من رو ندادی سرورم..
چیم دوباره نگاهش رو به آسمون داد..
- خب... چیزی جز ماه و ستاره های توی آسمون معلوم نیس...
سرش رو به سمت یون چرخوند و با چشمای درشتش به اون مرد خیره شد..
یون سرش رو به پایین تکون داد..
+درسته... اولین چیزی که میبینی ماهه... اما تاحالا شده حواست به سیاهی شب باشه..؟ چیزی که اگه ماه نبود همه ی زمین رو فرا میگرفت؟
چیم با خستگی و تنبلی سرش رو روی شونه ی اون مرد گذاشت و نفسش رو بیرون داد...
یون با لبخند محوی شقیقه ی پسرش رو بوسید و درست کنار گوشش کلمات رو زمزمه کرد:+ میدونی..برای من..تو همون ماه هستی... و منم تاریکی آسمون شب...بدون تو تمام من تاریکه...و نوری توش دیده نمیشه... تو تموم نور و امید منی..
شنیدن تک تک اون کلمات باعث حس پیچش خوشایندی درون شکمش میشد... میدونست طبق عادتش الان گونه هاش کاملا سرخ شده بودن برای همین دستای سردش رو روی گونه هاش گذاشت...
نفس حبس شدهش رو بیرون داد و دستای یون رو کنار زد و به سمت اون مرد برگشت و دستای خودش رو دور گردنش حلقه کرد و روی پاهاش نشست...
- پس باید بدونی که ماه بدون تاریکی اطرافش دیده نمیشه هوم..؟ منم بدون تو ... نمیتونم وجود داشته باشم...
یون با لذت به حرف پسرش گوش کرد و چهرهی پرستیدنیش رو زیر نگاهش گرفت...
سرش رو کمی جلوتر آورد تا دوباره اون یاقوت های قرمز و وسوسه کننده ی پسرش رو فتح کنه اما برخلاف انتظارش چیم با نیشخند به سمت عقب هلش داد و باعث شد روی تخت چوبی دراز بکشه..
YOU ARE READING
𝐓𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐲 𝐒𝐨𝐮𝐥 || 𝐘𝐨𝐨𝐧𝐌𝐢𝐧 (𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽)
Historical Fiction🔞 -سرورم ... آه... نتونست جملش رو کامل کنه وقتی یونگی زبونش رو آروم روی شاهرگ پسر کوچکتر کشید و بطور ناگهانی گردنش رو گاز گرفت و باعث ناله ی بلند تر جیمین شد. +تو... توی لعنتی... میدونی هربار که برای من میرقصی من رو به جنون میکشی... مطمئن باش نمیزا...