ماه کامل بود و روشنایی اون تنها چیزی بود که با سیاهی شب در تضاد بود...
چشم های منتظرش رو به سمت در اتاقش چرخوند..نور مشعل هایی که گاه و بیگاه زیاد و کم میشدن نشون میداد که نگهبانا پشت در اتاقش درحال نگهبانی بودن...هیچ ایده ای نداشت که قراره چطوری اینکارو انجام بده چون هیچوقت تاحالا جرئت این رو نداشت که قوانینی که از بچگی باهاشون زندگی کرده بود رو زیر پا بزاره.
از روی تخت بلند شد و آروم به سمت آینه ی قدی اتاقش قدم برداشت. نگاهی به ظاهرش انداخت... لباس خواب حریر و سفیدی که تنش بود و بدنش رو به نمایش میذاشت توسط وزش نسیمی که از سمت پنجره ی نیمه باز اتاقش به داخل میومد به آرومی تکون میخورد.
به سمت پنجره رفت و با گرفتن دستگیره ی فلزی اونو کامل باز کرد.
نگاهی به ارتفاعی که اتاقش از زمین قرار داشت انداخت.
ارتفاع زیادی نبود، میتونست به راحتی خودشو به زمین برسونه بدون اینکه چیزیش شه.قلبش از شدت استرس خودشو به قفسه ی سینهش میکوبوند... اون به عنوان شاهزاده ی اون قصر هیچوقت اجازه نداشت بعد از نیمه شب از اتاقش خارج شه چون براش زیادی خطرناک بود.
اگه کسی مچش رو میگرفت قطعا مجازات میشد اونم توسط خود شخص شاه یعنی پدرش...
نگاه دیگه ای به در اتاقش انداخت و زمانی که مطمئن شد کسی اون اطراف نیست لباسش رو بالا گرفت و یکی از پاهاش رو از لبه ی پنجره رد کرد.
آب دهنش رو با استرس از گلوش پایین فرستاد و لبش رو گاز گرفت و اون یکی پاش رو هم رد کرد و حالا لبه ی پنجره نشسته بود... با شمردن تا سه چشماش رو بست و خودشو پایین انداخت و روی دستاش فرود اومد...
نفسی از راحتی کشید و بلند شد...دستاش رو بهم زد و با دقت به اطرافش نگاه کرد..
صدای مداوم جیر جیر کردن جیرجیرک هایی که توی باغ های اطراف قصر بودن به اندازه کافی بلند بود تا صدای آروم قدم های شاهزاده به آسونی شنیده نشه.
این پیشنهادی بود که خودش داده بود و حالا نمیخواست زیرش بزنه تا خودشو یه ترسو جلوه بده.
میدونست اگه به اصطبل بره و بخواد اسبش رو برداره قطعا لو میره چون اونجا پر از نگهبان بود. به علاوه اینکه هانته خسته بود و عمرا راضی میشد اونو جایی ببره...
برای همین باید به پاهای کوچیکش اکتفا میکرد و خودشو از اون قصر خارج میکرد.
همونطور که لباسش رو بالا گرفته بود خودش رو از سایه ی دیوار های قصر عبور داد و درحالیکه صدای تپش قلبش درحال کر کردن گوش هاش بود و دهنش خشک شده بود به سختی خودش رو به انبار قصر رسوند...
دو تا سرباز همیشه اونجا نگهبانی میدادن و برای همین میدونست به راحتی نمیشد از اونجا رد شه اما چاره ی دیگه ای نداشت.
BINABASA MO ANG
𝐓𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐲 𝐒𝐨𝐮𝐥 || 𝐘𝐨𝐨𝐧𝐌𝐢𝐧 (𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽)
Historical Fiction🔞 -سرورم ... آه... نتونست جملش رو کامل کنه وقتی یونگی زبونش رو آروم روی شاهرگ پسر کوچکتر کشید و بطور ناگهانی گردنش رو گاز گرفت و باعث ناله ی بلند تر جیمین شد. +تو... توی لعنتی... میدونی هربار که برای من میرقصی من رو به جنون میکشی... مطمئن باش نمیزا...