قسمت چهاردهم

6.4K 1K 242
                                    

سی‌امین روز

تو این ده روز گذشته تهیونگ حالش تغییری نکرده بود هنوز بیهوش بود جونگ کوک شبانه روز بالا سرش بود حتی از اتاق بیرون نرفته بود مگه برای اینکه برای تهیونگ سوپ مقوی درست کنه و به بدبختی بهش بده
تمام کار های قبیله مونده بود تو این مدت به تمرین ها هم سر نزده بود مادر و پدرش نگرانش بودن ولی کاری نمی‌تونستن بکنن

جونگ کوک وارد اتاق شد از پنجره به بیرون نگاه کرد آفتاب تازه داشت طلوع میکرد صبح روز سی‌ام بود امروز دیگه باید بیدار می‌شد ولی خودش هم میدونست تضمینی نیست روی تخت کنار امگا دراز کشید چهره امگاش از همیشه بی روح تر بود ابن مریضی واقعا جفتشون و خیلی اذیت کرده بود دستش و رو شکم بالا اومده جفتش کشید و به چشمای بستش نگاه کرد و گفت:نمیخوای بیدار شی؟ برای چی دارم تنبیه میشم؟ این همه مدت نداشتنت بس نبود؟ من طاقت نداشتنت و ندارم اونم حالا که زندگی کردن کنارت و چشیدم

پلک های تهیونگ تکون خورد آلفا امیدوارانه نیم خیز شد و منتظر موند
تهبونک آروم چشماش و باز کرد و با دیدن آلفا لبخند کم جونی زد
جونگ کوک خم شد و لبای خشکش و بوسید پیشونی شو به امگاش تکیه داد و گفت:دلم برات تنگ شده بود
تهیونگ به صورت لاغر شده الفاش نگاه کرد و رو گودی زیر چشمش دست کشید و گفت:چرا این شکلی شدی آلفا؟
جونگ کوک چشماش و بوسید و گفت:نگران من نباش عشقم من خوبم
تهیونگ صورت جونگ کوک و نوازش کرد و گفت:چقدر خوابیدم؟
جونگ کوک لباش و کوتاه بوسید و گفت:ده روز
تهیونگ با تعجب گفت:چی؟؟
جونگ کوک:ده  روز داشتی تو تب میسوختی

تهیونگ:خیلی اذیت شدی اره؟
جونگ کوک:الان که بیدار شدی بهترم

سرش به شکم ته نزدیک کرد و روش و بوسید و گفت:شما ها چطورید؟ ها؟
دماغش و به شکم ته مالید امگا خندید و پاهاش و جمع کرد
جونگ کوک:مامانتون زیادی قلقلکیه
با لبخند سرش و بالا آورد و لبای ته رو بوسید برای ثانیه ای ازش جدا شد و گفت:دلم برات تنگ شده بود

تهیونگ لبخند زیبایی زد و گفت:دوست دارم الفا
دوباره لباشون بهم چسبید و با ولع بعد از دوری چند روزه لبای هم و می مکیدن

آلفا کنار کشید و گفت:حتما گشنه ای میرم برات غذا بیارم
تهیونگ کمی جا به جا شد و گفت:باشه آلفا

_____________________

فرمانده سوار بر اسبش در حرکت بود دو تا گرگینه هم با شکل گرگیشون پشتش میرفتن
چیزی نمونده بود تا به کشور آرمی برسن تمام این ده روز گذشته جیمین فکرش درگیر گرگ خطرناکی بود که حتی به خانواده خودش هم رحم نکرده بود
چطور همچین کسی یه انسان و قبول میکرد
جیمین میدونست حتی ابراز علاقه به این گرگینه جذاب براش گرون تموم میشه
این مدتی که کنارش بود بیشتر از قبل بهش دل بسته بود
تا ممکن به نظر میاد ولی دست کسی نیست
این فرمانده انسان قلبش و قوی ترین گرگینه قبیله ماه باخته بود
قصر مشخص شد

Kookv after many years [ Completed ]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ