قسمت نوزدهم

4.6K 759 203
                                    




جونگ کوک همه چیز هایی که اتفاق افتاده بود و برای خانوادش توضیح داد
همه ساکت مونده بودن
کاری ازشون برنمیومد رد اون جادوگر و ته جون و گم کرده بودن و جونگ کوک منتظر بود تا اثر گیجی جادویی که روش انجام شده بود از بین بره تا دوباره به جنگل بره
حرفای هیچ کس براش مهم نبود باید پسرش و نجات میداد و هیچ چیز دیگه ای هم براش مهم نبود

بالاخره از روی تخت بلند شد و لباس هاش و پوشید تهیونگ به الفاش خیره بود
پسرش باید نجات پیدا می‌کرد
اما اگه بلایی سر آلفا میومد چی؟؟
چشمای نگرانش تمام حرکات آلفا رو دنبال میکرد اینکه چجوری داره با جدیت وسایلش و جمع می‌کنه تا برای مبارزه با اون جادوگر بره
هیونا کنار ته وایساده بود و با چشمای پر از اشکش به پدرش نگاه میکرد اونم می ترسید ولی نباید رو حرف پدرش حرف میزد
جونگ کوک مقابل ته وایساد و صورتش و تو دست گرفت و گفت:نگران نباش ته جون و بر میگردونم مراقب خودت و هیونا باش
تهیونگ بغضش و قورت داد و سرش و تکون داد
جونگ کوک پیشونی بلندش و بوسید

مقابل دخترش نشست و به چهره ناراحتش نگاه کرد بغلش کرد و گفت:تو دختر قوی هستی باید به حرف بابا گوش کنی باشه؟؟ من با داداشت برمیگردم

هیونا رو از خودش جدا کرد
هیونا اشکاش و پاک کرد و گفت:چشم پدر
جونگ کوک لبخند کم جونی زد و سرش و بوسید

بدون نگاه کردن به هیچ کدومشون از اون جا رفت
تا چند ثانیه هر دو امگا ساکت بودن
تهیونگ چند ثانیه چشماش و بست تا افکار منفی رو از خودش دور کنه دخترش و بغل کرد و روی تخت نشست سر هیونا رو روی پاش گذاشت و همون طوری که موهای بلندش و نوازش میکرد براش لالایی شیرینی میخوند

ته وقتی از خواب بودن هیونا مطمئن شد کنارش دراز کشید و به چهره زیباش خیره شد و منتظر موند تا الفاش برگرده

__________________

هوای گرم بود ولی تو جنگل همیشه سرد بود درسته که آفتاب با قدرت می تابید ولی تو جنگل فقط تاریکی بود
جنگلی که نفرین نشده بود ولی خیلی اوقات بی جهت همه ازش می ترسیدن و فرار میکردن
جونگ کوک حالا دلیل ترسشون و می فهمید اینجا مثل شهر جادوگر ها شده بود بوی تلخشون همه جای این جنگل می پیچید انگار همه جا حضور داشتن
اما برای پدری که بچش و ازش گرفته بودن این چیزا مهم نبود به دنبال بوی کم و محو ته جون بین درخت های بلند و گیاه های بزرگ راه می رفت
صدایی تو گوشش پیچید:میکشتت ....... نفرینت
  می‌کنه ..... برگرد
جونگ کوک دور و برش و نگاه کرد ولی کسی نبود دوباره به روبرو خیره شد و کلبه ای دید

 برگردجونگ کوک دور و برش و نگاه کرد ولی کسی نبود دوباره به روبرو خیره شد و کلبه ای دید

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.
Kookv after many years [ Completed ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant