پنج سال بعد
تو محوطه بزرگ قبیله همه مردم حلقه بزرگی تشکیل داده بودن و با ذوق و تعجب به وسط دایره خیره بودن جایی که آلفا قبیله داشت پسرش و آموزش میداد
مهارت شمشیر زنی ته جون وصف نشدنی بود اون برای سنش فوق العاده می جنگید و از طرف مردم تشویق میشد اما چیزی تو حرکات ته جون بود که نشون از سستیش بود
مسئله ای که مادر و پدرش هم نتونسته بودن بفهمن
تهیونگ که کنار هیونا وایساده بود با استرس به مبارزه نگاه میکرد این دلهره لعنتی خیلی وقت بود که گریبان گیرش شده بود و رهاش نمیکرد دلهره ای که از لحظه تولد بچش داشت
هیونا به چهره تهیونگ نگاه کرد و گفت:بابا حالت خوبه؟هیونا
امگا
جانشین الهه ماهتهیونگ لبخندی زد و موهای هیونا و براش بست و گفت:چیزی نیست دخترم بابا خوبه
هیونا لپاش و باد کرد و ساکت موند
مبارزه پدر و پسر بعد از یه صلح دو طرفه به علت تاریک شدن هوا به پایان رسید
جونگ کوک پسرش و محکم بغل کرد و گفت:آفرین پسرم کارت عالی بود
ته جون صورتش و رو شونش گذاشت و گفت:ممنون پدر
هیونا جیغ زنان به سمتشون دوید اول ته جون و بغل کرد بعد تو بغل باباش پرید جونگ کوک محکم هیونا رو بغل کرد و بلند شد
تهیونگ رو زمین زانو زد و با آغوش باز به پسرش لبخند زد
ته جون شمشیر و انداخت و به سمتش دوید
تهیونگ با خنده پسرش و بغل کرد و گفت:آفرین عزیزم عالی بودیته جون
آلفاته جون دستش و دور گردن تهیونگ حلقه کرد ته بلند شد جونگ کوک به سمتش اومد و گفت:بریم دیر وقته
همه نگاهی به هوایی که داشت تاریک میشد کردن هیونا به ماه تنها و روشن نگاه کرد و گفت:من دلم برای مامان بزرگ تنگ شده کی میاد
DU LIEST GERADE
Kookv after many years [ Completed ]
Fanfictionبعد از سالهای زیاد🍸 کاپل ها:کوکوی, یونمین،نامجین ژانر: تخیلی گرگینه ای اسمات امپرگ آلفای افسانه ای 370 ساله پس از سالهای طولانی جفت خود را میابد نمیدونم چند پارت طول میکشد اما تمام تلاشم را میکنم که از این داستان لذت ببرید وضعیت: فصل یک پایان یا...