قسمت نهم

8.5K 1.1K 142
                                        


یک ماه بعد

از ظهر چند ساعتی گذشته بود و آلفا کنار امگا دراز کشیده بود و موهاش و نوازش میکرد و مدام به خودش یاد آوری میکرد که چقدر خوشبخته که همچین کسی رو داره
سرش و نزدیک گلوی امگا برد و عطرش و بو کرد ولی عطر امگاش یکم تلخ شده بود عین بوی خودش

ته با حس نفس های گرمی روی گردنش چشم هاش و باز کرد با دیدن الفاش لبخندی زد و دستش و لای موهای پر آلفا کشید و با صدای گرفتش گفت:آلفاا
جونگ‌‌‌ کوک لیس کوچیکی به لاله گوشش زد و با صدای خش دارش گفت:عطرت تلخ شده
ته چرخید و خودش و تو بغل آلفا جا کرد و گفت:شاید به خاطر اینه که همش پیشمی و مدام بغلم میکنی
آلفا از این حرفش یکم دلخور شد خودش و کنار کشید و به چهره خواب آلود ته نگاه کرد و گفت:چرا جوری میگی که انگار اتفاق بدیه
امگا که بد جور دلش میخواست جونگ کوک و اذیت کنه با چهره متفکری گفت:نمی‌دونم هست؟؟
آلفا خرناس آرومی کشید و گفت:با من از این شوخی ها نکن امگا
ته خندید و رگ گردن آلفا رو بوسید و گفت: عاشقتم

این چندمین باری بود که امگا سر به سرش میذاشت آلفا نفس عمیقی کشید و گفت:چرا همیشه این کار و میکنی
ته سرش و از تو گردن جونگ‌‌‌ کوک در آورد و به چشمای وحشیش نگاه کرد و گفت:چون آلفا وقتی عصبانی میشه خیلی جذاب میشه
آلفا تو یه حرکت رو امگا خیمه زد به چشمای خمار جفتش نگاه کرد و گفت:خوشت میاد وحشیم کنی نه؟؟
امگا دستش و اغواگرانه رو سینه لخت آلفا کشید و با صدای زمزمه واری گفت:کیه که بدش بیاد الفاش وحشی بشه
آلفا خواست سرش و جلو ببره تا امگا رو ببوسه که صدای جیغ بلندی شنیده شد
آلفا با بالا تنه لخت به سمت پنجره رفت و صحنه وحشتناکی دید گرگ های قبیله آبی حمله کرده بودن و کلی از خونه ها رو سوزونده بودن امگا ها به سمت ساختمون مرکزی قبیله فرار میکردن و معدود آلفا هایی که زنده مونده بودن سعی میکردن جلوی گرگ های دشمن و بگیرن
جونگ کوک نمیدونست چطور همچین اتفاقی افتاده ولی فقط یه راه حل داشت رو به ته که پشت سرش وایساده بود و با ترس بیرون و نگاه میکرد با صدای خشمگینی گفت: امگا ها و بچه ها رو به کلبه پدر ببر
تهیونگ از نقشه آلفا متنفر بود اون قرار بود فدا بشه تا مردمش نجات پیدا کنن با ترس گفت:ولی تو...
جونگ‌‌‌ کوک اصلا دلش نمی‌خواست تو این موقعیت از امگای خودش مخالفتی بشنوه پس فریاد زد:بهت میگم برو،زود باش

جونگ کوک به گرگ سیاه رنگی تبدیل شد و از پنجره پایین پرید
ته می‌دونست که باید سریع باشه وگرنه مردمش کشته میشن
از پله ها پایین رفت سریع خودش و به مردم ترسیده و وحشت زده رسوند که توی تالار بزرگ جمع شده بودن دروازه پشتی رو باز کرد و گفت:از این طرف زود باشید و از در پشتی همه رو بیرون برد
مردم بیرون ساختمون قبیله منتظر دستور لونا موندن تهیونگ به گرگ سفید رنگی تبدیل شد و زوزه بلندی کشید و شروع به دویدن کرد گرگ ها هم پشت سرش شروع به دویدن کردن
لونا هر چند ثانیه یک بار پشت سرش و نگاه میکرد تا مطمئن شه همه خوبن و کسی دنبالشون نمیاد نگران الفاش بود ولی کاری ازش برنمیومد فقط باید خودش و به تالیا میرسوند
وقتی از تپه رد شدن بالاخره به کلبه رسیدن ته سریع به انسان تبدیل شد و در رو کوبید
در باز شد و تالیا به چهره ترسیده ته و بقیه گرگ ها نگاه کرد و گفت:چی شده؟
ته با عجله و سریع گفت:بهمون حمله شده خیلی ها رو کشتن جونگ کوک و چند تا آلفا دیگه فقط موندن

تالیا اخم عمیقی کرد و گفت:این دور و برا قبیله ای نیست که بخواد اذیتتون کنه پیش گرگ ها بمون

به گرگ سفید و زیبایی تبدیل شد و با سرعت زیادی از کلبه دور شد
مردم قبیله ماه که همه به انسان تبدیل شده بودن با تعجب به اون گرگ سفید و زیبا خیره بودن که ازشون دور میشد
دختر بچه ای که چشمای عسلی رنگی داشت  پرسید:لونا(ملکه یک قبیله)اون خانومه کی بود ؟؟؟
ته چهره آرومی به خودش گرفت و لبخند زد و گفت:آلفا بهتون میگه حالا همه جمع شید برید تو کلبه

کلبه تالیا خیلی بزرگ نبود ولی میتونست 100 نفر و سر پا تو خودش جا بده ته بیرون کلبه می‌چرخید و کشیک میداد لونا بودن فقط به دنیا آوردن یه گرگ قوی برای جانشینی نبود اونا بعد آلفا مسئول و رییس قبیله بود و باید قوی و شجاع میبودن ولی ته اصلا برای همچین وضعیتی آماده نبود
بوی یه آلفا رو شنید سریع به گرگ تبدیل شد و حالت حمله گرفت چشمای تیزش و همه جا میچرخوند تا چیزی رو از دست نده بوی گرگ آلفا رو حس میکرد ولی چیزی نمی‌دید می‌ترسید میدونست اونقدر قدرت نداره که جلوی یه الفا وایسه ولی اون الان تمام امید مردمش بود باید قوی میبود
خرناس آرومی از سمت راستش شنید ولی برنگشت و گذاشت گرگ کاملا بهش نزدیک شه اینقدر که نفس هاش و روی موهای سفید رنگش حس کنه بعد برگشت و چنگ محکمی رو چشم گرگ قهوه ای رنگ زد گرگ زوزه بلندی کرد و روی زمین افتاد ته وقتی دید آلفا داره از درد به خودش میپیچه بهش حمله کرد و روی شکمش نشست و با دندون هاش گردنش و پاره کرد اینقدر گردنش و گاز گرفت تا سرش با یه رگ به تنش وصل باشه
وقتی دید آلفا تکون نمیخوره از روش کنار اومد
جنازه آلفا رو به دندون گرفت و تو کل برد و همه جای کلبه کشید تا بوی آلفا تو کل خونه بپیچه و کسی جرات نکنه واردش شه اما خودش بوی آلفا رو نگرفته بود
وقتی از کلبه خارج شد دید 50 تا آلفا با دندون های بلندشون جلوش وایسادن ته تنها امگایی بود که اونا حس میکردن پس هدفشون فقط اون بود هم خوب بود هم بد
امگا شانسی تو مبارزه نداشت پس نقشه خوبی کشید
چند قدم عقب رفت و گرگ ها بهش نزدیک شدن هر ثانیه حلقه محاصرشون تنگ تر میشد و این چیزی بود که ته میخواست وقتی آلفا ها کاملا بهش نزدیک شدن با یه پرش بلند از روی سر آلفا ها پرید و به سمت قبیله آبی دوید
آلفاها در تعقیبش بودن و اون تا میتونست از جاهای سخت تری میرفت ته خسته شده بود ولی اگر وایمیساد قطعا شمار آلفا ها میشد پس به دویدن ادامه داد تا اینکه کسی رو بین درختای جنگل دید
ته با خوشحالی و کم نفسی گفت:ا...آلفا





































آلفا

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.







امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه
منتظر نظرتون هستم و اگه دوسش داشتید ووت بدید
دوستون دارم ♥️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

Kookv after many years [ Completed ]Kde žijí příběhy. Začni objevovat