قسمت بیستم

6.4K 807 211
                                    

این قسمت آخره این فصله عررررررررررررررر 😭😭😭😭😭😭😭😭
ولی قول میدم خوشتون بیاد

جونگ‌‌‌ کوک با قدم های آرومش خودش و به قبیله رسوند وارد محوطه شد همه داشتن با ترس و تعجب نگاهش میکردن هیچ کس انتظار این فاجعه رو نداشت این که آلفای ایندشون دزدیده بشه بعد پدرش که آلفای حال قبیله باشه با این وضعیت برش گردونه

جونگ کوک به سمت ساختمون قبیله به راه افتاد هنوز چند ده قدم هم برنداشته بود که ته و هیوندا به سمتش دویدن تهیونگ با دیدن ته جون که تو بغل پدرش بی جون افتاده بود فقط تونست اشک بریزه

هیونا پای ته رو بغل کرد و آروم گریه کرد
جونگ کوک که شرایط و دید سعی کرد تون دو نفر و که داشتن بدترین فکر های ممکن و میکردن و آروم کنه
آلفا:گریه نکنید فقط بیهوشه
تهیونگ اشکش و پاک کرد و ته جون و از جونگ کوک گرفت و رو به هیونا با صدایی که حالا بغضش کمتر از شده بود گفت: بیا بریم از داداشی مراقبت کنیم

نزدیک ظهر بود ولی ته جون هنوز بهوش نیومده بود تهیونگ بالا سرش نشسته بود و منتظر به چهره آروم پسرش نگاه میکرد
هیوندا هم همون جا بود و دستای برادرش گرفته بود و منتظر بود تا بهوش بیاد
آلفا در اتاق و باز کرد و رو به امگاش گفت:باید حرف بزنیم
تهیونگ از اتاق خارج شد و در و پشت سرش بست چند قدم از در فاصله گرفتن تا هیونا صداشون و نشنوه
جونگ کوک دستای ته رو گرفت و نفی عمیقی کشید باید این راز و برملا میکرد
تهیونگ این نگاه نگران آلفا رو می‌شناخت صورت آلفا رو تو دستاش گرفت و گفت:چی شده الفا
جونگ کوک با چشمای ترسیده و نا امیدش به امگا خیره شد و آروم گفت:تو دردسر افتادیم ته ......

همه ماجرا رو برای امگاش تعریف کرد حتی دیدار های عجیبش با تیارا رو

تهیونگ آروم بود
نه گریه میکرد نه عصبانی بود
همین هم عجیب بود تو افکار عمیقش چی می‌گذشت؟
آلفا هم نمی‌دونست

جونگ کوک بعد از چند ثانیه گفت:تهیونگاااا نمیخوای چیزی بگی
ته نگاهش و به آلفا داد و گفت:جادوگر های جنگل
نمی میرن آلفا دینا هنوز زندس
آلفا اخم کرد و گفت:چون مادرم همیشه ازشون برام تعریف میکرد
جونگ کوک :خوب چه سودی داره که ما بکشیمش؟

تهیونگ لبش و خیس کرد و گفت: بعضی جادو ها با کشتن جادوگرشون از بین میرن یعنی اگه بتونیم دینا و بکشیم جادوش و نفرینش از بین می‌ره

جونگ کوک از اینهمه اطلاعات متعجب شد:تو اینا رو از کجا می‌کنی ؟؟
تهیونگ دست آلفا رو کشید و گفت:فعلا همراهم بیا بعدا بهت میگم

جونگ گوک در حالی که داشت همراه جفتش می دوید گفت:پس بچه ها چی؟
ته:مادر بزرگشون هست
و هر دو به سمت خروجی رفتن

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️

آلفا در حالی که از سرما می لرزید گفت:تهیونگ اینجا کدوم گوریه چرا اینقدر سرده

Kookv after many years [ Completed ]Место, где живут истории. Откройте их для себя