paper cut 206

1.1K 184 354
                                    

آب دهانم رو قورت دادم و بی فکر گوشی رو کناری انداختم. بهم میگفت برم میگفت عضو این گروه نیستم ولی باز برام نگران میشد؟

چند لحظه به تمام این اتفاقات فکر کردم. واقعا رفتنم درست ترین کار بود؟ حالا دیگه مطمئن نبودم. با رفتن من از گروه چه چیزایی درست میشد و چه چیزایی بهم میریخت؟

برادرام تا مدت ها از طرف فندوم و نتیزنا مورد شماتت قرار میگرفتن. سوهو به جرم واهی اینکه لیدر خوبی نبوده هیت میگرفت و تنها چیزی که شاید این وسط درست میشد این بود که دیگه مجبور نبودم سوهو رو ببینم و نتونم لمسش کنم.

هرچند حتی اگر میرفتم هم باز تا سر حد مرگ دلتنگ سوهو میشدم. اگر میرفتم دیگه هیچ وقت نمیتونستم ببینمش و اگر میموندم دیدنش روحم رو عذاب میداد. آه این عشق چه چیز سخت و مزخرفی بود.

بعد از یک ساعت فکر کردن باز هم به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم و تنها چیزی که نصیبم شده بود سردرگمری و دلتنگی بیشتر بود. صدای آلارم دوباره چت گروهی نشون میداد بالاخره یکیشون تصمیم گرفته بعد از پیام سوهو حرف بزنه.

چت رو باز کردم و به عکسی که بکهیون فرستاده بود نگاه کردم. یه اسکرین از پیام یه فن توی صفحه چت فن بیس بود:
- نشستین اینجا و گریه میکنید برای کی؟ تنها کسی که الان خوشحاله همونیه که تصمیم گرفته ترکمون کنه.

با دیدن این پیام بالاخره تصمیمم رو گرفتم شاید هیچ فایده ای نداشت و همه چیز رو بدتر میکرد اما حداقل دیگه عالم و آدم فکر نمیکردن آدم بده این داستان که از رفتنش خیلی هم خوشحاله منم. من از رفتن خوشحال نبودم این رفتن بیشتر از همه من رو میکشت. اما باید قبل از رفتن حتما اخرین فرصت رو بهش میدادم.

باید یه بار برای همیشه این مسئله رو حل میکردم. برای اخرین بار با سوهو حرف میزدم و بهش میگفتم چقدر هنوز دوسش دارم و چرا میخوام برم و اون وقت اگه هنوز هم خواسته اش رفتن من بود... میرفتم.

پیج اینستام رو باز کردم و بعد از گذاشتن گوشی روی پایه نگهدارنده جلوی پیانو نفس عمیقی کشیدم. حرف زدن مستقیم با سوهو دیگه فایده نداشت باید مثل خودش در قالب کلمات ترانه ام حرف دلم رو بهش میگفتم.

چشم باز کردم و لایو رو شروع کردم و اولین کار بستن پیام های لایو بود. به قدر کافی خورد بودم نیاز به خوندن پیام های بیشتر برای خاکشیر شدن نداشتم.

بدون سلام کردن یا گفتن هر حرفی ملودی مشهور آهنگ heya جونگهیون هیونگ رو نواختم این اهنگ به خودی خود همه حرفام رو به اون کسی که باید میشنید میگفت. کمی بعد با چشم های بستم و شروع به خوندن کردم:

"نمیخوام بیشتر از این صبر کنم
نگو متاسفم
روزی دور تر از این روزها اون آخر آخرش، روزی که میتونیم درباره این روزهامون حرف بزنیم
میتونیم درباره این روزهای سخت بخندیم و به عنوان یه خاطره خوب ازش یاد کنیم"

paper cut2Where stories live. Discover now