اب دهنشو با ترس قورت داد و به بازوی جونگ کوک چنگ زد.. دست جونگکوک که روی دستش قرار گرفت و پایین آورد، از ترس لبشو گاز گرفت
_ چیزی نیست که بخوای بترسی.. این کاملا عادیه الان خوب میشه
سرشو یکم تکون داد و با دیدن بیرون از پنجره کنارش که هر لحظه داشتن از زمین فاصله میگرفتن توی جاش لرزید.. با قرار گرفتن چشم بندی روی چشماش و تاریک شدن اطرافش متعجب سرشو به سمت جونگکوک بر گردوند و خواست ازش سوال بپرسه که با پیچیدن صدای اروم جونگکوک کنار شقیقه اش و دستاش که روی شونه اش نشست و به صندلی تکیش داد فقط لبخند محوی زد
_ سعی کن بخوابی و به چیزی فکر نکنی
نفس عمیقی کشید و عطر جونگکوک و توی ریه هاش فرو برد از ارامشی که بهش تزریق شد خیلی راحت تر تکیه داد و اروم اروم خوابش برد.
.
.بدنشو کش و قوسی داد و دستشو کشید تا خستگی بدنش از بین بره چند دقیقه پیش با صدای جونگکوک که خبر میداد رسیدن بیدار شده بود.. مدت زیادی بود که توی راه بودن و فقط چند بار با صدای جونگکوک بیدار شده بود تا غذا یا میان وعده ای رو بخوره و حالا بعد غرای ریزی که درباره کی میرسن بود.. بالاخره رسیده بودن توی جاش تکون خورد و بعد جونگکوک از جاش بلند شد.
با خارج شدن از فرودگاه سوار ماشینی که از قبل براشون در نظر گرفته شده بود شدن.. با چشمای حیرت زده به اطرافش نگاه میکرد ... معماری فوق العاده قشنگ اون شهر ساختمونا و مغازه ها حتی لباسای بومیای شهرم براش جالب بود و زیباییش چشماشو گرد تر از همیشه میکرد، با اینکه اولای دسامبر بود ولی برف به نسبت خوبی اومده بود و تهیونگ و هیجان زده تر از قبل میکرد.
کمی توی جاش صاف نشست و به سمت جونگکوک که در حال رانندگی به سمت هتل بود برگشت+ اینجا کدوم شهره
_سنت مورتیز
دهنشو کمی باز کرد و با هوم با نمکی سرشو تکون داد.. و دوباره به اطراف و مردم نگاه کرد.
.
.
از پنجره اتاق هتل با ذوق به بیرون نگاه کرد_ چمدونتو اول باز کن تهیونگ
+ بااشه الان میام
یکم دیگه به بقیه نگاه کرد با صدای اب برگشت و با ندیدن جونگکوک فهمید که حتما رفته دوش بگیره.
کنار چمدون نقره ای رنگش نشست و شروع به بیرون آوردن لباسا و وسایل ضروریش کرد.. کارش با وسایلش که تموم شد نگاهش به چمدون جونگکوک که گوشه ای بود و از داخلش فقط چندتا لباس خارج کرده بود افتاد.. لباشو با زبون خیس کرد و به سمت لباسای جونگکوک رفت تا توی کمد جاشون بده.
روی تخت دراز کشید و منتظر موند تا بعد از خارج شدن جونگکوک دوش بگیره...با صدای در سرشو کمی بالا اورد_ چمدون من..
+ من وسایلتو جابه جا کردم برات
_ هوم باشه
YOU ARE READING
Helpless
Fanfiction" کامل شده" +کوکو.. _هوم؟! به کوک که یه دستش روی فرمون بود و دست دیگش که دستشو گرفته بود و روی دنده بود نگاه کرد +من بوی تورو میدم.. _چی بیب؟ با تعجب به ته نگاه کرد و دوباره نگاهشو به جاده مقابلش داد + یه جایی خونده بودم هرکسی موقع مرگش بوی ج...