Part 15

6.6K 971 377
                                    

_ داری چ غلطی میکنی؟

به صورت دوتای دیگ زل زد ک رنگشون پرید و تهیونگو ول کردن از همون فاصله به دختری که کنارش بود نگاه کرد که هنوز دستای تهیونگو گرفته بود با خونسردی دستشو اورد بالا و از دور کمر دختر رد کرد و روی مچای دستش گذاشت مچای ظریف دخترو توی دستش گرفت و فشار محکمی داد سرد شدن و لرزیدنشو احساس کرد پوزخندی زد و فشار بیشتری داد و دستشو از روی دستای تهیونگ برداشت.. فشار محکم دیگ ای داده صدای دادشو شنید

_ اخخ.. اوپاااا چی چیکاار میکنی

یکی از دستاشو ول کرد و کنارش ایستاد به دخترای رو به رویی نگاه کرد

_ هه.. فک کنم یه سوال از شماها پرسیدم

جمله اخرشو با فریاد تو صورتشون زد
به راحتی میتونست ترسشونو ببینه.. نگاهی به تهیونگ ک همچنان میلرزید و گونه هاش خیس بودن کرد.. چشماش به پایین زل زده بودن.. نفس کلافه ای کشید

_ او.. اوپا ما.. ما فقط میخاستیم اونو به سزاش برسونیم.. او.. اون لیاقت تورو نداره

_ سزاش؟.. هه.. شما هرزه ها اینو معلوم میکنید که کی لیاقت منو داره و کی ن؟..

و با فشار بعدیش صدای داد دیگ دختر بلند شد.. اینبار خودشو صدای ریز استخونای مچ دخترو شنید
میدونست نباید زیاده روی کنه ولی این هرزه ها خیلی زیاده روی کرده بودن
صدای دختر پشت سر تهیونگ توی گوشش پیچید و به این نفهمید یه صدا چجوری میتونه انقد ازار دهنده باشه

_ اوپاا.. یه نگاه به قیافه این بنداز.. هاه باورم نمیشه با این پسره اشغال با اختیار خودت ازدواج کرده باشی

جدا از تهیونگ این احمقا حالا داشتن به خودش امر و نهی میکردن.. تک خنده ای کرد و دست دختر و ول کرد و به سمت اونی که این حرفو زد رفت.. لبخند جذابی زد و دستشو اروم روی شونش کشید و به سمت گردنش برد با دیدن تعجب دختر به نوازش گردنش ادامه داد

_ هووم.. خب تو خیلی جذابی...شاید باید بیام با تو

با دیدن افتخار و ذوق دختر به احمق بودنش توی دلش خندید

_ اوه..اوپا راستش منم..

ناگهان دستش که روی گلوش بود و فشار داد و دندوناشو روی هم فشرد.. دستای دخترو که با تقلا روی دستش قرار گرفتن حس کرد و پوزخندی زد

_ چی.. چیکار میکنی.. او.. اوپا..

فشار دستشو بیشتر کرد و قرمز شدن صورتشو دید
صورتشو نزدیک تر برد

_ ولی خب چیکار کنم من هرزه پسند نیستم و یه تار موی اونو به شما حرومزاده ها نمیدم

+جو..جونگکوک و.. ولش کن دا.. داری میکشیش

صدای تهیونگ که با ترس صداش میزد توی گوشش پیچید و چشماشو توی حدقه چرخوند پسره احمق..
با سرفه های دختر صورتشو عقب تر برد و رو به دوتای دیگ که یکیشون دستشو گرفته بود و گریه میکرد و با ترس به دوستشون زل زده بودن نگاه کرد

_ دفعه دیگ از این گوه خوریا نکنین قرار نیست انقد خوب رفتار کنم باهاتون

HelplessWhere stories live. Discover now