Season Three : episode Three

317 58 15
                                    

©️ 2021 Lee film studio. all right reserved.


از نظر ییبو

اینجا دیگه کجاست؟ چرا همه جا سفیده؟
[این فصل سد اندینگه مواظب باشید قلبتون آسیب نبینه!!!]
با ترس از روی زمین بلند شدم...
_"آهای! کسی اینجا نیست؟"
صدای خودم در فضا اکو شد...نوایی از دور شنیده می شد...
با تعجب و ترس به سمت صدا حرکت کردم...بغض وحشتناکی توی گلوم به وجود اومد...نکنه مرده بودم؟ نکنه قبل از اینکه به شیائو ژان بگم عاشقشم مردم؟
از دور شخصی در حال نزدیک شدن بهم بود...با نزدیک تر شدن او تونستم بشناسمش اون شیائو ژان بود...
بغض توی گلوم از بین رفت به سمتش رفتم و بدون توجه به اینکه اون لباس های عجیب غریب پوشیده بود لب هامو روی لب هاش گذاشتم...اون بعد از چند ثانیه به عقب هولم داد...
_"ییبو!"
قبل از اینکه دهنمو برای صحبت کردن باز کنم اون ناپدید شد...به اطراف نگاه کردم...
_"شیائو ژان! ژان گه...ژان گه...ژان گه"
با ترس از خواب پریدم...نفس راحتی کشیدم فقط خواب دیده بودم...شیائو ژان و طبیب مخصوصم بالای سرم ایستاده بودند...خدارو شکر نمرده بودم!
شیائو ژان با چهره ی ناراحت بهم نگاه می کرد...چه اتفاقی افتاده بود؟
طبیب نبضمو گرفت...
_"نبضشون دوباره طبیعی می زنه...من با اجازتون می رم بیرون..."
طبیب بیرون رفت...اینجا چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده؟
به شیائو ژان نگاه کردم...چرا این طوری نگاهم می کنه؟ یه طوری که انگار خیلی دلتنگمه...
فقط چند ثانیه طول کشید تا اشکاش سرازیر بشه و روی بدنم بیفته...من متعجب بهش نگاه کردم...
_"شیائو ژان چی شده؟"
از صدای گرفتم تعجب کردم...اون سرشو از روی سینم برداشت...چشماس سرخ و اشکیش باعث شد قلبم درد بگیره...اون با بغض صحبت کرد...
_"تو...تو هم می خواستی بری؟ تو هم می خواستی منو ول کنی و بری؟"
با اینکه نمی دونم در مورد چی حرف می زنه اما اشک های روی صورتش باعث می شه بخوام خودم با دستای خودم خودمو بکشم تا حرفاش به حقیقت بپونده!
دستامو روی صورتش گذاشتم و اشک هاشو پاک کردم...
_"ژان گه...من نمی دونم چی کار کردم که الان داری گریه می کنی... چیزی گفتم که ناراحت شدی؟ کاری کردم؟ ببخشید...دیگه گریه نکن باشه؟"
به جای اینکه دیگه گریه نکنه اشک هاش بیشتر شد...خدای من این جهنم اشک هاس نه؟
اون بعد از مدت طولانی ای گریه کردن روی سینم بالاخره ازم فاصله گرفت و با چشم های قرمز شده بهم نگاه کرد...نگاه غمگینش...اوه...نه خدای من می خوام برم جهنم!
_"تو سه روزه که بی هوشی...چطور جرئت می کنی؟ چطور جرئت می کنی انقدر خونسرد اینجا بخوابی؟!"
دهنم باز موند...سرمو به معنی نه تکون دادم...
_"این امکان نداره...من...من...توی یه مکان سفید بودم...آره...تو هم اونجا بودی..."
اون اشک هاشو پاک کرد و از روی بدنم بلند شد و کنارم روی تخت نشست...
_"تو هیچ جا نرفتی...همین جا بودی و داشتی توی تب می سوختی..."
حالا نگاهش به بی حسی تغییر پیدا کرد...آه لعنتی در هر صورت نگاهش باعث غم منه!
سعی کردم سر جام بشینم...اما انگار هیچ انرژی ای برام نمونده بود...یعنی واقعا سه روز بود که بی هوش بودم؟
شیائو ژان کمکم کرد روی تخت بشینم...من به سمتش خم شدم و بغلش کردم...
_"من...نمی دونم چه اتفاقی افتاده...فقط می تونم بگم ببخشید...ببخشید که نگرانت کردم و باعث شدم گریه کنی..."
حس می کنم امکان نداره درِ قلبش به روم باز بشه...آره اون که عاشقم نیست...پس چرا گریه می کرد؟ لعنت به من که نمی تونم بفهمم مردم چه احساسی دارن...
اون بی حس بهم نگاه کرد و منو پس زد...داشت از سر جاش بلند می شد تا بره...لعنتی...انگار با یه تیکه یخ حرف زدم...البته اگه یخ بود که تا حالا آب شده بود!
قبل از اینکه بتونه از روی تخت بلند شه محکم از پشت بغلش کردم...
_"نرو...گفتم که ببخشید...ببخشید..."
اون سعی می کرد حلقه ی دستامو باز کنه...
_"ولم کن! تو دیونه شدی ارباب؟!"
بغض کردم...دوباره تبدیل به ارباب شدم؟ دیگه باید چی کار کنم که عاشقم بشی...
_"نه...کجا می خوای بری؟"
اون بی حس به سمتم برگشت...
_"کجا باید برم؟! دارم می رم برات غذا بیارم...اگه چیزی نخوری می میری..."
سرمو به دو طرف تکون دادم...توی چشم هام اشک جمع شد...منم باید بگم که قلبم صدمه دیده؟
_"نه...غذا نمی خوام...هیچی نمی خوام...فقط تو رو می خوام..."
اون با دهن باز بهم نگاه کرد...
_"داری گریه می کنی؟ هی! نکنه روحت با یکی دیگه عوض شده؟"
بدون توجه به حرفش سرمو روی شونش گذاشتم...با بغض زمزمه کردم...
_"شاید..."
احساس کردم که بدنش لرزید...
_"بذار برم ارباب..."
درسته...هیچوقت هیچوقت نمی شه که اون منو دوست داشته باشه...
ییبو چقدر احمقی؟ باید یه بار دیگه هم به خودت ثابت می کردی که اون عاشقت نیست؟
سرمو از روی شونش برداشتم و پشت به اون روی تخت خوابیدم...پتو رو روی سرم کشیدم...
چقدر عجیب تا یکم پیش دلم می خواست نمرده باشم تا دوباره اونو ببینم اما الان می خوام بمیرم...کاش زودتر بمیرم!
بدون اینکه خودم بخوام خیلی سریع خوابم برد...
وقتی دوباره چشم هامو باز کردم غروب بود...نور قرمز رنگ خورشید آزارم می داد...به زور توی تخت خواب نشستم...
لعنت انگار واقعا خیلی وقت بود که چیزی نخورده بودم...چون معدم بدجوری درد می کرد...پاهامو روی زمین گذاشتم و از روی تخت بلند شدم...سرگیجه باعث می شد دیدم تار بشه...به سمت در اتاق حرکت کردم و درهای کشویی رو از هم باز کردم...باد سوزناک زمستان به بدنم خورد و تنم رو لرزوند...لعنتی...
خدمتکار ارشد سریع به سمتم اومد و احترام گذاشت...
_"ارباب...چیزی احتیاج دارید؟"
با اینکه حس می کردم هیچ انرژی ای برای حرف زدن ندارم...اما دهنم رو باز کردم...
_"برام غذا بیارید..."
و بدون توجه به اون زن در رو بستم...به زور خودم رو به میز رسوندم و روی صندلی نشستم...
داشت یادم می رفت که قبل از اینکه بخوابم چه اتفاقی افتاده تا اینکه چهره شیائو ژان رو دیدم...دوباره همه چیز روبروم پخش شد.‌‌‌‌‌‌..درسته شیائو ژان من رو دوست نداره...
خیلی طول نکشید که در ها باز شد و چند خدمتکار غذا های رنگارنگ رو روی میز چیدند...
با اینکه خیلی گرسنم بود اما تمام اون غذاهای خوشمزه رو به زور قورت می دادم...بغض لعنتیم نمی ذاشت چیزی از گلوم پایین بره...
شیائو ژان کنار در ایستاده بود و هرزگاهی بهم نگاه می کرد...
"هههه حتما داری توی دلت مسخرم می کنی نه؟"
تا جایی که تونستم غذا خوردم و از سر جام بلند شدم...سرم باز هم گیج می رفت...
به سمت تخت خواب حرکت کردم...شیائو ژان به سمت میز رفت و شروع به جمع کردن ظروف کرد...
دوباره روی تخت دراز کشیدم و به پشت شیائو ژان نگاه کردم...چرا چرا چرا انقدر بدی؟
اون تمام ظروف رو توی سینی گذاشت و به سمت در حرکت کرد...قبل از اینکه از در خارج بشه بی هیچ احساسی شروع به صحبت کردم...
_"وسایل سفرم رو آماده کن...می خوام برم سفر..."
اون سرجاش ایستاد و احساس کردم که میخکوب شده اما برنگشت تا بهم نگاه کنه و بعد از چند ثانیه از در خارج شد...
با رفتنش بغضم شکست و قطره های اشک صورتمو خیس کرد...
_"انقدر بد نباش! مگه قراره از ما توی این دنیا چی باقی بمونه؟"
دوباره سرمو زیر پتو بردم...انقدر گریه کردم تا خوابم برد...

𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕 𝑭❤𝒓 𝒀𝒐𝒖 Where stories live. Discover now