Season Four : episode Two

130 41 5
                                    

©️ 2021 Lee film studio. all right reserved.

یوآن رفت و بعد از یه دقیقه آنسانگ از اتاق بیرون اومد...لبخند زدم.‌..
_"سلام‌‌..."
قیافه ی اونم شوکه بود...جلوم نشست و با دقت بهم نگاه کرد...
_" شیائو ژان! چرا اومدی اینجا؟"
لبخند زدم.‌‌..
_"اومدم ازتون عذرخواهی کنم...به خاطر گذشته و رفتارم...من نباید اون موقع شما رو ول می کردم و می رفتم..."
هر دوشون به هم نگاه کردند...آنسانگ سرشو تکون داد...
_"اون اتفاقات ماله گذشتس! ژان گه! ما خیلی وقته که دیگه حتی بهش فکرم نمی کنیم..."
[🙁 باز ژان گه!]
لبخند زدم...با اینکه چشم هام تار می دید اما می خواستم چهره ی اون دو نفر رو تو ذهنم ثبت کنم...شاید اونا رو هم بعدا تو دنیای دیگه پیدا می کردم...
_"ممنونم...امیدوارم واقعا منو بخشیده باشین..."
به جفتشون احترام گذاشتم...اونا از سر جاشون بلند شدن و بهم نزدیک شدن...
یو آن دست هامو گرفت...
_"بیماریت جدیه؟"
لبخند زدم...الان دیگه مرگ برام مهم نیست...چون ادامه ی این زندگی یعنی دوری از ییبو...
_"هوم...اما الان خوبم...خودتو نگران من نکن!"
آنسانگ آب دهنشو قورت داد...معلوم بود اونم بغض کرده...همشون اشک تو چشم هاشون جمع شده بود و شیائو وو تلاشی برای پنهان کردن اشکاش نمی کرد...
_"ژان گه..."
هیچ کدوممون دیگه طاقت نیاوردیم و هر چهار تایی همو بغل کردیم...با اینکه نمی خواستم گریه کنم اما اشک هام می ریخت...
مدت زیادی رو تو بغل هم بودیم و چیزی نمیگفتیم...با اینکه می خواستم برم خونه و استراحت کنم اما با اصرار اون دو نفر ناهار رو با اون ها خوردیم...
حتی موقع خداحافظی با اون دوتا برادر بازم اشک هام می ریخت...
....
شیائو وو سوار ماشین شد...
_"ژان گه...جای دیگه ای هست که بخوای بری؟"
لبخند زدم و سرمو به شیشه ی سرد ماشین تکیه دادم...
_"آره...می خوام برم خیابان صورتی..."
خیابان صورتی خیابونی بود که از وسط پارک شهر می گذشت و دو طرفش رو درخت های گیلاس کاشته بودند...این موقع سال که وقت شکوفه زدن گیلاس ها بود همه اونجا قرار های عاشقانشونو می ذاشتن...واقعا دلم می خواد یه بار با ییبو بریم و تو اون خیابون باهم راه بریم...
شیائو وو بهم نگاه عجیبی انداخت...انگار می خواست بگه با کی میخوای بری اونجا؟
_"الان بریم؟"
سرمو به معنی نه تکون دادم...
_"امروز خیلی خسته شدم...باید استراحت کنم...فردا بریم..."
فردا! چه کلمه عجیبی...آدما فقط وقتی تو موقعیت من باشن می فهمن چی میگم...اصلا فردا معنی نداره...اما برای امروز می خوام استراحت کنم...
شیائو وو ماشین رو روشن کرد و به سمت خونش به راه افتاد...من بعد از چند دقیقه خوابم بُرد...داشتم خواب ییبو رو می دیدم که موهای بلندشو خودش داره شونه میزنه و من جلوی در ایستادم و بهش نگاه می کنم...هر دومون به هم لبخند می زدیم...اما با شنیدن صدای شیائو وو از خواب بیدار شدم...با اخم
چشم هامو باز کردم و به اون نگاه کردم...
_"آه...شیائو وو چرا بیدارم کردی؟!"
شیائو وو به جلوش زل زده بود و چیزی نمی گفت...منم با کنجکاوی به همون جایی که اون نگاه می کرد، نگاه کردم...
با دیدن سه نفری که به ماشین مشکی رنگ جلوی در پارکینگ خونه شیائو وو تکیه داده بودند شوکه شدم...
'لِی و جیسون و یوان شیو'
اونا اینجا چی کار می کردن؟ واقعا که...اون سه نفر نمی فهمن که من می خوام تو گذشته زندگی کنم؟! چرا باید میومدن اینجا...با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و اصلا نفهمیدم این همه انرژی رو از کجا آوردم که سرشون داد بزنم...
_"شما اینجا چه غلطی می کنین؟! برگردین و برین!"
دکتر ذهن خوان از جاش یه ذره هم تکون نخورد و با خونسردی نگاهم می کرد اما جیسون و لِی با نگرانی و ناراحتی بهم نگاه می کردند...نگاهشون که پُر از ناراحتی بود اصلا روم تعثیر نذاشت...لِی بالاخره جرئت کرد چند قدم جلو بیاد و بهم نزدیک بشه...
_"آروم باش شیائو ژان...بیا باهم حرف بزنیم..."
شیائو وو هم از ماشین پیاده شد...اون لِی رو می شناخت...کنارم اومد و دست هاشو دورم حلقه کرد تا گرمم کنه...
_"اینجا خیلی سرده بیاین بریم توی خونه حرف بزنیم..."
چی! واقعا می خواد اونارو راه بده تو خونه؟ با این حال ازش ممنونم که منو از این یخبندان نجات داد...
چیزی نگفتم و با کمک شیائو وو وارد خونه شدم...خونه خیلی گرم بود و باعث شد قلب یخ زدم آب بشه..‌.
لِی و جیسون دم در مونده بودن اما دکتر ذهن خوان با پرویی تمام روی مبل نشست...یعنی این آدم با پدر و مادرشم همین طوری رفتار می کرد؟ واو!
من هم روی مبل نشستم و به لِی و جیسون نگاه کردم...
_"چرا نمیاین تو؟! شما که تا اینجا اومدین پس دم در ایستادنتون چه فایده ای داره؟!"
جیسون با خجالت کنار دکتر ذهن خوان نشست و لِی هم به سمت من اومد...روبروم ایستاد...
_"شیائو ژان...باید تنهایی صحبت کنیم..."
من رومو برگدوندم...اون نمی فهمه دوست ندارم جایی باشم که اون هست!
_"همین جا بگو..."
احساس کردم شونه هاش خم شد...واو! قدرت کلمات چرت و پرت چقدر زیاده!
یوان شیو بهم نگاه کرد و با تُن صدای سردش باعث شد از درون بلرزم...
_"این روزای آخر عمرت بهتر نیست انقدر کله شق نباشی و به حرف آدما گوش بدی!"
چند ثانیه خشکم زد...بهتر بگم همه خشکشون زده بود...به لِی نگاه کردم و خودمو بذور از روی مبل بلند کردم...
_"بریم تو اتاق خواب..."
لِی پشت سرم راه افتاد و البته که بهم کمک کرد راه برم...وارد اتاق شدیم و لِی درو بست...اتاق کمی سرد تر بود...من روی تخت نشستم و لِی روبروم ایستاد اما بعد روی زمین نشست...منتظر بهش نگاه کردم...
اون لب هاشو باز کرد.‌..
_"شیائو ژان...می دونم...که...تو منو هیچوقت دوست نداشتی اما..."
نفسم حبس شد...اون ادامه داد...
_"اما من واقعا عاشقت بودم..."
احساس کردم قلبم تو جاش تکون خورد...لِی سرشو پایین انداخت و آروم تر گفت...
_"برای همین تو رو استخدام کردم و تو رو به خونه ی خودم بُردم...می خواستم تا آخرش کنارت زندگی کنم و جیسون رو با هم بزرگ کنیم اما...اما موضوع خواهرم بود و همسر سابقم...اونا..."
قبل از اینکه ادامه بده دست هامو رو لب هاش گذاشتم...آره...کاملا می تونستم حدس بزنم چی شده...
_"هیس...دیگه نگو...خودم فهمیدم..."
صورتشو تو دست هام گرفتم...
_"ژائو لِی...دیگه همه ی اون گذشته تموم شده! منم دیگه اون پسر جوون احمق که فقط دنبال پول بیشتره نیستم...در حقیقت خیلی وقته پول برام بی اهمیت شده..."
لِی دست هامو گرفت...صورتش که ناراحت بود و غم تو چشم هاش باعث شد احساس کنم منم به اندازه ی کافی اذیتش کردم...به هر حال من همین الانم تو گوشه ی قلبم دارم درد جدایی از ییبو رو تحمل می کنم...پس دوست ندارم ببینم یه نفر دیگه هم مثل من درد می کشه...
روی صورت اون خم شدم و لب هاشو بوسیدم...نه عاشقانه و نه از روی هوس فقط برای رفع این کدورت بینمون و از همه مهم تر خدافظی با لِی...یه خدافظی عاشقانه...
اون بی صدا اشک می ریخت و نمی خواستمنو از دست بده...سرمو به سرش چسبوندم و آروم زمزمه کردم...
_"تنها خواسته ی من ازت اینکه از جیسون مراقبت کنی...به علایقش احترام بذاری و نذاری احساس کنه که هیچکس رو تو این دنیا نداره...تو نمی دونی درد این موضوع چقدر زیاده و با آدم چی کار می کنه...لطفا مراقبش باش..."
لِی دست هامو گرفت و به سمت لب هاش بُرد و اونارو بوسید...اشک هاش گونه هاشو خیس کرده بودند...
_"بهت قول میدم...از پسرمون مراقب می کنم..."
سرمو با لبخند تکون دادم و بدنمو به زور روی تخت کشیدم تا بخوابم...لِی پتو رو روی من کشید...قبل از اینکه بره بیرون صداش زدم...
_"لِی؟"
اون به سمتم برگشت...لبخند زدم و گفتم...
_"منم عاشقت بودم و هستم...تو همیشه تو قلب من باقی می مونی..."
اون نتونست اشک هاشو کنترل کنه و برای همین سریع از اتاق بیرون رفت...
چشم هامو بستم...احساس کردم ییبو کنارم نشسته و داره با لبخند موهامو نوازش می کنه...
انگار یه بار سنگین دیگه از رو دوشم برداشته شده بود...کل وجودم رو آرامش گرفته بود...
_"اینم از آخرین نفر...ییبو...میشه زودتر بیام و پیدات کنم؟"
قبل از اینکه بخوام به چیز دیگه ای فکر کنم خوابم بُرد...

𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕 𝑭❤𝒓 𝒀𝒐𝒖 Where stories live. Discover now