Season Four : episode One

163 48 0
                                    

©️ 2021 Lee film studio. all right reserved.

نویسنده حرفی برای گفتن داره:
بعضی چیز ها هست که با خودش اشک به همراه داره...
مثل مرگ تو‌...
می دونم دردناکه اما دوست دارم تو سرزمین رویا ها باهات ملاقات کنم...
اونجا منتظرم باش...
شاید این اولین باری باشه که برای قلبم می نویسم...

.
"مثل دیروز"
فصل چهارم
قسمت اول

از نظر شیائو ژان

با گریه از خواب بیدار شدم...با بهت و ترس به اطراف نگاه کردم...با صدای گرفته ییبو رو صدا زدم...
_"ییبو! ییبو!"
اما این یه خیال واهی بود...من دوباره به این جهان لعنتی برگشته بودم...به ساعت روی دیوار نگاه کردم...ساعت ۵ عصر بود...لعنتی من فقط چند ساعت اینجا نبودم!این چطور ممکنه؟سریع موبایلمو برداشتم و با دکتر ذهن خوان تماس گرفتم...مثل همیشه سریع جواب داد...
_"بله آقای شیائو ژان!"
با بغض گفتم...
_"تو می دونستی نه؟! منظورت از اینکه برم به گذشته این بود؟!"
اون چند ثانیه مکث کرد و بعد جواب داد...
_"من نمی دونم تو چی دیدی! هر چیزی که دیدی بازتابی از گذشته ی خودت بوده..."
عصبانیت و بغض تو گلوم باعث شد سرش داد بزنم...
_"ازت متنفرم!"
با عصبانیت تلفن رو قطع کردم و تلفن رو روی مبل پرت کردم...
از سر جام بلند شدم...اشک هام بدون اینکه بخوام رو گونه هام می ریخت...نه نباید اینطوری ییبو رو ترک می کردم! من دارم به مرگ نزدیک تر میشم و حتی ممکنه دیگه هیچوقت نتونم ییبو رو ببینم...
دوباره سرگیجه سراغم اومده بود...به سمت دری که فکر می کردم حمام یا دستشویی باشه حرکت کردم...توی آیینه به خودم نگاه کردم...صورت بیش از حد سفیدم باعث شد احساس کنم مُردم...این اولین باری نیست که حس می کنم از خودم تو آیینه متنفرم...
_"شیائو ژان تو توی گذشته چه غلطی کردی؟ چرا زودتر باهاش خوب نشدی؟ چرا اذیتش کردی؟ مگه قلب آدما چقدر ظرفیت بدی کردن داره که چند ماه گذاشتی اون درد بکشه؟"
متوجه نشدم کِی اما ناگهان کل لباس و گردنم از خون خودم قرمز شده بود...خون دماغ لعنتی...
انقدر گریه کردم که دیگه انرژی ای نداشتم از کف حموم بلند شم...توی آیینه فقط یه آدم گناهکارو میبینم که قلب یه آدمو بدجوری شکونده و حتی گذاشته صحنه مرگش رو هم ببینه...با انزجار شیر آب رو باز کردم و خودمو توی وان پرت کردم...از خون متنفرم...از بوی خون متنفرم...از خودم متنفرم...
چرا چرا چرا چرا؟نمی خواستم به خاطر ضعف بدنم به این زودی بمیرم...باید لاقل تمام تلاشمو می کردم تا دوباره پیش ییبو برگردم...باید اشتباهاتم رو درست می کردم...
حدود یک ساعت توی وان حمام موندم...بدنم تو بی حسی فرو رفته بود...این اولین بار نبود که اینطوری می شدم...نه دیگه اشک می ریختم و نه بغض به گلوم فشار می آورد..‌.
اثرات جادویی اون مکان خیالی با ییبو داشت از بدنم خارج می شد...هه...چه قدر احمق بودم که فرصت های زیادی رو با ییبو از دست دادم...واقعا چرا همیشه آدما فکر می کنن جاودانن؟ من چرا وقتی میدونستم قراره بمیرم باهاش اونطوری رفتار کردم؟
نه‌..‌.سرزنش کردن بسه...نباید وقت رو تلف کنم...بعد از اینکه کاملا خودمو شستم از حمام بیرون اومدم...حتی به خودم زحمت ندادم حوله بپوشم...
کل بدنم خیس آب بود و زمین زیر پام رو خیس می کرد اما اهمیتی ندادم...اصلا مگه مهمه که مثلا کف پوش خونه لک بشه؟ حالا مگه یکی ببینه کف پوش خونه لک شده قیامت میشه؟
بی حس به سمت چمدون های گوشه ی هال رفتم...در چمدون رو باز کردم و آلبوم های عکس رو از توش برداشتم...به دوستان دوران بچگی و دبیرستانم تو اون شهر کوچیک و خانوادم نگاه کردم...اون زمان های خودم چقدر شاد بود....
لعنت به من...چرا به خاطر پول بیشتر ترکشون کردم؟
بغض توی گلوم در حال شکسته شدن بود...فقط می تونم به خودم فحش بدم...شاید آروم تر بشم...
به خاطر سرمای بیش از حد بدنم مجبور شدم لباس بافتنی بپوشم...
به سمت آشپزخونه رفتم...اشتها ندارم...اما می دونم اگه چیزی نخورم می میرم...در یخچال رو باز کردم...طبق انتظارم یخچال پر بود...
هه...دکتر ذهن خوان فکر همه چیز رو کرده بود؟ چرا اون همه چیزو میدونه و میفهمه و من نه! مگه ما جفتمون انسان نیستیم؟
تازه یادم اومد که بهش چی گفتم...من حتی به آدم هایی که بهم کمک می کنن هم رحم نمی کنم و بهشون فحش میدم...
بی حوصله فقط یه سیب از توی یخچال برداشتم و گازش زدم...به سمت جایی که موبایلم رو رها کرده بودم رفتم...وی چت رو باز کردم و به دکتر ذهن خوان پیام دادم...
"سلام"
"ببخشید..."
"من اون موقع حالم خوب نبود"
"لطفا به دل نگیر!"
"ببخشید!"
"^^"
و بعد گوشی رو به یه گوشه پرت کردم...با بی حالی به سیب تو دستم گازی زدم...چرا دیوار های این خونه منو یاد ییبو می ندازه؟ انگار اون قبل از من اینجا زندگی می کرده...شایدم می کرده! من نمی دونم شاید دکتر ذهن خوان بدونه...
چند دقیقه بعد با بی حالی روی مبل نشستم و به دیوار روبروم زُل زدم... زمان برام کند می گذشت بدنم کاملا بی حس شده بود...
صدای آلارم گوشی آزارم داد...از این آلارم متنفرم، چون مخصوص جیسونه!
اما...درسته...شیائو ژان دیگه به کسی بی محلی نکن!تلفنم رو برداشتم...طبق معمول هفتاد تا پیام پشت سر هم داده بود...تکخندی کردم...بسه بچه کوچولو من که بابات نیستم!مثلا من و تو یه بار باهم خوابیدیم!ناخودآگاه با پیاماش لبخند زدم...تو همه پیاماش نگرانی رو می تونستم حس کنم...
_"لعنت...چرا حتی دیگه یادم نمیاد باهام چی کار کردی؟ چرا هیچ اثری از تو رو روی بدنم احساس نمی کنم؟ همش ییبو رو می بینم...پس یعنی تو رو بخشیدم؟"
و خودم جوابشو می دونستم...به اون هفتاد تا پیام فقط یه جواب دادم...
"بچه ی لوس! برو پای درسات! ರ_ರ من خوبم..."
[یعنی جوابش کاملا قانعم کرد برم بشینم کتاب بخونم.😂]
باید یه کاری می کردم...باید همه چیز رو درست می کردم...با دکتر ذهن خوان تماس گرفتم...

𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕 𝑭❤𝒓 𝒀𝒐𝒖 Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang