Season Two: episode One

573 90 13
                                    

©️ 2020 Lee film studio. all right reserved.

نویسنده حرفی برای گفتن داره:
مردم می گن باید بهتر از این باشم.
می گن باید بهتر از این رفتار کنم.
حتی یادم رفته که لبخند بزنم.
الان وقتشه که استراحت کنم؟
یا مسیر حرکتم رو عوض کنم؟
شاید این اولین باری باشه که دارم برای قلبم می نویسم...

.
"قلبم ماله تو!"
فصل دوم
قسمت اول

شیائو ژان چشم هاشو باز کرد...
اتاق بیمارستان...شد یک دفعه چشم هاشو باز کنه و ببینه کارش به اینجا نکشیده؟
سرش درد می کرد و چشم هاش تار می دید...
سرشو به سمت راست کج کرد...کی اونجا بود؟
درسته"دکتر ذهن خوان"...
اتفاقات دیروز رو یادش اومد...نه...اصلا امروز چند شنبه بود؟ نمی دونست...آه کشید...و با عصبانیت به دکتر یوان شیو توپید...
_"تو...تو دکتر عوضی اینجا چیکار می..."
قبل از اینکه بخواد حرفشو کامل کنه...دکتر به حرف اومد...
_"فکر می کنم قبل از این اتفاق بیفته حدودا چهار بار بهت گفتم مراقب باش!"
شیائو ژان روشو برگردوند...شاید نمی خواست چهره ی عصبانی و در عین حال غمگینشو به کسی نشون بده...دکتر گفت
_"هی...نیازی نیست صورتتو پنهان کنی...می دونم الان ناراحت و عصبانی ای اما کاریش نمی تونیم بکنیم...فقط می تونیم ازش شکایت کنیم..."
شیائو ژان با تعجب بهش نگاه کرد...
_"شکایت...من چرا باید شکایت کنم؟"
زن با تعجب به تخت نزدیک تر شد...
_"ها...شوخیت گرفته اون بهت تجاوز کرده!"
شیائو ژان سعی کرد بغزشو فرو بده...
_"نه...اون..."
زن پوفی کرد...به نظر می رسید که داره حرفای تکراری رو تحویل یکی دیگه می ده...واقعا چند تا آدم از این خانم مشاوره گرفته بودند؟
_"هیچ اثری روی بدنت نذاشته...مارکت نکرده...کل قضیه مشکوکه...از اولش برای من مشکوک بوده...آه...نباید میذاشتم دوباره به اون خونه برگردی!"
شیائو ژان با چشم های درشت شده به زن نگاه کرد و بدنشو کمی جمع کرد...
_"تو...تو از کجا می دونی؟ هی...تو بدنمو نگاه کردی؟"
زن بی حس بهش نگاه کرد...انگار با نگاهش می گفت که نه حالا بدنت خیلی خوبه و یه مرد جنتلمنی! تو فقط قد بلند کردی آقا!
_"وقتی تو اتاق وی آی پی گرون ترین بیمارستان شانگهایی از فرق سر تا نوک انگشتای پاتو چک می کنن تا پول بیشتری ازت بگیرن! پس نیازی نبود من بدنتو ببینم..."
شیائو ژان سرشو تکون داد و دوباره روی تخت صاف خوابید و به بیرون اتاق نگاه کرد...
_"اون نیومد؟"
زن نفسشو بیرون داد...
_"چرا اومد...اما خوب با پدرش از بیمارستان پرتشون کردم بیرون!"
شیائو ژان با تعجب به زن نگاه کرد...
_"مگه تو کی هستی که تونستی اون رو پرت کنی بیرون؟"
زن پوزخند زد...
_"رییس گرون ترین بیمارستان شانگهای...لی یوان شیو..."
شیائو ژان حس کرد داره خواب می بینه...
_"فقط یه چیزی باید بهت سرم وصل کنم..."
شیائو ژان با تعجب به دست هاش نگاه کرد...اون ها بهش سرم نزده بودن؟
_"و دقیقا توی اتاق وی آی پی چرا بهم سرم وصل نکردین؟"
زن به سمت میزی که تجهیزات روش بود رفت...
_"من نذاشتم...آخه خیلی بده طرف بیدار شه ببینه یه سوزن تو دستشه...من که خودم اینطوریم...خوشم نمیاد اینطوری بیدار بشم..."
شیائو ژان توی ذهنش سرشو از دست این زن توی دیوار می کوبید...
زن بعد از وصل کردن سرم و چک کردنش عقب رفت و کنار پنجره ی بزرگ اتاق ایستاد...شیائو ژان سکوت رو شکست...
_"بعد از تموم شدن سرم می خوام برگردم خونه!"
زن با اخم به سمتش برگشت...
_"چی! می خوای برگردی به اون خونه؟"
شیائو ژان سعی کرد لرزش بدنشو کنترل کنه...به شدت بدنش یخ زده بود...
_"نه...می خوام از اینجا برم چون من فوبیای ترس از بیمارستان دارم..."
[توضیحات: فوبیا کلا اینطوریه که آدم از یک مکان، کار، صحبت و... می ترسه. شدید ترش اینکه مثلا اگه تو اون موقعیت قرار بگیره ممکنه تشنج کنه یا حمله ی عصبی بهش دست بده. که بیشترش هم به خاطر صدمات روحی ایه که شخص در گذشته داشته. و در حقیقت یک نوع واکنش طبیعی مغز برای نجات شخص از اون موقعیته.]
زن با تعجب به سمتش اومد...
_"تو...چی؟ خدای من الان خوبی؟"
شیائو ژان چشم هاشو بست...
_"اونقدرام شدید نیست...لااقل سرعت سرم رو زیاد کن تا زودتر تموم بشه..."
زن سریع به سمت تخت اومد و گیره غلتکی رو حرکت داد تا سرعت سرم زیاد بشه...
شیائو ژان به برگشتن رییس همیشه آبی پوشش فکر کرد...
قرار بود زندگیش تغییر کنه؟
یا گذشته پاشو تو حال باز کرده بود؟
____________________________________________

𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕 𝑭❤𝒓 𝒀𝒐𝒖 Where stories live. Discover now