Season Five: episode Four

157 45 9
                                    

©️ 2022 Lee film studio. all right reserved.

_"من یه امگام..."
شیائو ژان نفس عمیقی کشید...
_"می دونستم..."
ییبو شوکه شد...
_"یعنی چی که می دونستی؟"
شیائو ژان چیزی نگفت...ییبو احساس کرد یه چیزی رو قلبش سنگینی می کنه و شیائو ژان هم قصدی نداره که بخواد کمکش کنه...
برای همین به چشم هاش اجازه داد وارد دنیا خواب بشه..بعدا می تونست به همه ی اینا فکر کنه...

♡♡♡♡♡♡
۴ ماه بعد

شیائو ژان پشت یه میز نشسته بود و داشت به مردمی که از همه ی دنیا بی خیال داشتن با هم می رقصیدن نگاه می کرد...انقدر بهشون زل زد که احساس کرد دلش می خواد بالا بیاره...اون دیگه نمی تونست انقدر بی خیالانه زندگی کنه...از سرجاش بلند شد تا به اتاق خودش بره که ناگهان یه نفر مچ دستشو گرفت...شیائو ژان با اخم به سمت شخص برگشت که ییبو رو دید...
بیشتر از این نمی تونست تعجب کنه...بالاخره بعد از چهار ماه برگشته بود...
دستشو با اخم از دست ییبو بیرون کشید و بدون حتی یک کلمه حرف به سمت اتاقش به راه افتاد...ییبو هم دنبالش اومد و صداش کرد...کم کم صداش بالاتر می رفت و توجه همه رو به سمت خودش گرفت...
_"ژان گه...ژان گه...صبر کن...صبر کن...نرو..."
شیائو ژان دلش می خواست می تونست دهن ییبو رو برای همیشه ببنده که انقدر بلند داد نزنه...ییبو تلو تلو خورد و بعد روی زمین افتاد...
شیائو ژان می خواست نسبت بهش بی تفاوت باشه اما این خارج از چهارچوباش بود...قبل از اینکه خم بشه و کمکش کنه یه مرد دیگه کنارش نشست و کمکش کرد...
_"ییبو! باز چت شد؟"
شیائو ژان مرد رو شناخت...
_"جیسون وانگ..."
مرد در حالی که به ییبو کمک می کرد بلند شه به شیائو ژان نگاه کرد و پوزخند زد...
_"ژان گه!"
شیائو ژان به ییبو نگاه کرد و چشم هاشو ریز کرد...به نظر می رسید اون اصلا حالش خوب نیست...
_"دوستت چِش شده؟"
جیسون آه کشید و سعی کرد وزن ییبو رو تحمل کنه...
_"هیچی...فقط به وودکا حساسیت داره...هر وقت می خوره اینطوری میشه...صد بار بهش گفتم نخور اما بازم می خوره......"
شیائو ژان به اتاق اشاره کرد...خیالش راحت شد که یه نفر هست که به ییبو کمک کنه...
_"ببرش به یکی از اتاقا تا استراحت کنه..."
دیگه چیزی نگفت می خواست بره که ییبو با گریه اسمشو نالید...
_"ژان گه...نرو...نرو..."
جیسون با تعجب به ییبو و بعد به شیائو ژان نگاه کرد...می خواست بفهمه بینشون چی گذشته اما شیائو ژان اهمیتی به نگاه پرسشگرش نداد و برای جلوگیری از حرفای دیگه ییبو دست ییبو رو گرفت و روی شونش انداخت تاا بتونه اونو به یه اتاق ببره...به سمت اتاق ها حرکت کرد و وارد یکی از اتاق ها که خالی بود شد و ییبو رو روی تخت خوابوند...به صورتش حتی نگاهم نمی کرد...پتو رو روش انداخت...
ییبو برای بیدار موندن تقلا می کرد...نمی خواست از نگاه کردن به شیائو ژان دست برداره...می خواست حرف بزنه اما زبونش سنگین شده بود...
به اندازه ی کافی دوری رو تحمل کرده بود...نمی خواست هیچی رو از دست بده...اما با خاموش شدن چراغ ها امیدش رو از دست داد و تسلیم دنیای خواب شد...

𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕 𝑭❤𝒓 𝒀𝒐𝒖 Where stories live. Discover now