Season Two: episode Two

425 68 15
                                    

©️ 2020 Lee film studio. all right reserved.

بعد از دو روز استراحت کردن دوباره تونستم روی پاهام بایستم...
اما بغض دردناک توی گلوم چی؟
اون هنوز وجود داشت...و باعث می شد توی چشم هام لایه ای نازک از اشک به وجود بیاد...چرا باید توی موقعیت های حساس گریه ام بگیره؟
....
در اتاق کار خودم رو باز کردم و داخل رفتم...
شکه به لِی که روی صندلی من نشسته بود نگاه کردم...اون اومده اینجا تا ادامه ی نقششو پیاده کنه...هه...مگه من می ذارم؟
_"سلام..."
با خونسردی اینو گفتم...اما ضربان قلبم گوشامو کر کرد...اون به فضای اتاق نگاه کرد...
_"تو انقدر از آبی متنفر بودی که کل دکوراسیون رو قهوه ای کردی؟"
به دیوار پشت سرم که یه روزی آبی بود تکیه دادم...حتی بهش نیم نگاهی هم نکردم...
_"من از آبی متنفر نیستم..."
حرفمو نا تموم گذاشتم:"از تو متنفرم"
اون از روی صندلی من بلند شد و در حالی که روبروی من روی مبل می نشست گفت...
_"توی ده سال گذشته...تو به عنوان معاون این شرکت هر کاری از دستت بر می آمد انجام دادی...اما هیچ وقت روی صندلی مدیریت نَشتی...چرا؟"
لبخند زدم و بدن بیمارم رو به سمت مبل رو به روی اون کشوندم...الان که باید نیرو داشته باشم بدنم باهام همکاری نمی کنه‌...اون اومده که ضربه ی آخرو به من بزنه...اما چرا زودتر به آخر بحثمون نرسیم؟
_"برو سر اصل مطلب رییس"
اخم کرد...
_"چی شده که آدمی مثل تو که همیشه با حوصله به حرف همه گوش می ده حالا می خواد صحبت زود تموم شه؟"
"چون خستم و حال ندارم که برای تو تلفش کنم"
اما سکوتم جواب اون بود...
او با نگاه سنگین و با لبخند هایی به زیبایی روز اول به من نگاه می کرد...اما هم من و هم اون می دونستیم که این لبخند ها واقعی نیست...شاید هیچ وقت واقعی نبود...نمیدونم...
_"اون روز که هیئت مدیره می خواست در موردت تصمیم بگیره که باهات چی کار کنن تو خیلی راحت از شرکت رفتی...بعدشم وسایلتو جمع کردی و چینو ترک کردی...این برای ترس از آبروت بود؟"
ناخوداگاه حرف های یوان شیو رو به یاد آوردم:
'آدم ها نقطه ضعف دارن وقتی نقطه ضعفشنو بهشون می گی واکنش نشون می دن...پس اگه واکنش نشون نداد...'
به چهره لی نگاه کرد...هیچ تغییری توی صورتش ایجاد نشد...پس...پس کار خودش بوده؟ از اول با خواهرش دستش توی یه کاسه بوده؟
دوباره بغض راه گلوم رو بست...به سختی روی مبل جابه جا شدم...با صدای خفه ای شروع به حرف زدن کردم...
_"اینکه جواب نمی دی یعنی اصلا ترسی نداشتی نه؟! کار خودت بود؟ تو فیلم خودتو پخش کردی؟ برای چی؟"
با هر سوال صدام بالا تر می رفت...چقدر دوست داشتم که این سوالات واقعی نبود...اون بالاخره دست از لبخند الکیش برداشت...چه خوب!
_"شیائو ژان...واقعا فکر کردی من دوستت داشتم؟"
حمله متقابل؟! هه...یوان شیو اینو از کجا می دونست:
'اگه نقطه ضعفشو پیدا کنی اون شروع می کنه به حمله ی متقابل...برای پیروزی در مقابلش فقط آرامشتو حفظ کن...و دوباره خودت رشته کلامو به دست بگیر...'
_"نه! چون منم دوستت نداشتم!...هرگز فکر نکن وقتی قبول کردم بیام خونت به خاطر عشق یا هر چرت و پرته دیگه ای بود...من فقط دنبال پول بیشتر بودم عین تو..."
اون بیشتر اخم کرد...چه طور وقتی حرف دلمو می گفتم بدنم آروم تر بود؟
اون سعی کرد جمله ای سر هم کنه...
_"شیائو ژان من..."
نذاشتم حرفشو ادامه بده...
_"تو همه چیز به من دادی...خونه...پول...شغل...و حتی یک بچه!...اما همش به خاطر این بود که می خواستی از شرشون راحت بشی...نه!منم عروسک خیمه شب بازی خودت کردی...یکی که هر وقت دلت خواست از شرش راحت بشی...نه؟"
اون با دهن باز بهم نگاه می کرد...روش های یوان شیو واقعا جواب می ده:
'فقط یه لطفی در حق خودت بکن و هر چیزی که فکر می کنی قلب و مغزشو تحت تاثیر قرار می ده به زبون بیار...'
تا حالا با هیچ کس این طور صحبت نکرده بود...شاید برای همین بود که تا حالا عذاب می کشیدم؟
بغضمو فرو دادم و دستمو داخل جیب کتم بردم و نامه ی استعفا رو روی میز جلوی مبل گذاشتم...
_"رییس ژائو لِی امیدوارم این آخرین باری باشه که همو می بینیم..."
با اینکه حس می کردم سر گیجه دارم از روی مبل بلند شدم و به سمت در به راه افتادم...درو باز کردم اما یادم افتاد هنوز دیالوگ آخر باقی مونده...
به سمتش برگشتم اون با نگاه شکش به من نگاه می کرد...‌انگار باور نداشت من شیائو ژان باشم...اما کی می دونست که این خود واقعی من بود!؟
_"در مورد فیلمی که جیسون اون شب ازم گرفته هم پاکش کن چون دیگه بهش احتیاجی نداری!"
اینو گفتم و درو پشت سرم بستم...بدون توجه به سر گیجه به سمت آسانسور حرکت کردم...پس یوان شیو همیشه این احساسو داشت وقتی با بقیه طوری رفتار می کرد انگار تک تک کاراشونو حفظه و حتی می دونه حرکت بعدیشون چیه؟
به کاری که الان کرده بودم فکر کردم...من با پای خودم از این بازی احمقانه صرفا برای پول بیشتر بیرون اومده بودم...
اما تنها چیزی که انتظارشو نداشتم این بود که شخصی از پشت دستمو بگیره...
به سمت عقب برگشتم...لعنتی دوباره دیدم تار شده بود...
چشم هامو ریز کردم...لِی!
سعی کردم دستمو از دستش بیرون بکشم...خدای من چرا زورم نمی رسه؟
سرم گیج رفت و نزدیک بود بیفتم اما اون سریع گرفتم و نگذاشت زمین بخورم...
_"حالت خوبه ژان گه؟"
بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و اونو با تمام زورم پس زدم...
_"دیگه هیچوقت بهم دست نزن!"
داد زدم...اشک هام آماده ی ریختن بودن و به خاطر بغض کنترل شدم نمی تونستم حرفی بزنم...آدمای اطرافمون که طبق معمول گوش ها و چشم هاشون تیز شده بود ببینن چه اتفاقی افتاده...
لِی شروع به حرف زدن کرد...
_"ژان گه...من...من...نمی دونم تو از کجا..."
حرفشو بلافاصله قطع کردم...
_"نیازی نیست توضیح بدی فقط بذار برم..."
اون با ناراحتی بهم نگاه کرد...
_"ژان گه...تو حالت خوب نیست...صبر کن"
بدون توجه به اون وارد اتاقک آسانسور شدم...
اون با نگاه غمگینش به من نگاه می کرد و من با بغض توی گلوم برای هزارمین بار بحث می کردم تا نشکنه...
دو در فلزی آسانسور کم کم بسته می شدن و هر دومون با هم اسم همو به زبون آوردیم...
_"لِی!"
_"شیائو ژان!"
[لعنتی این صحنه رو شش سال بود می خواستم بنویسم نمی شد🤣]
با بسته شدن درهای آسانسور پشتمو به در کردم...و توی آیینه به خودم نگاه کردم...لعنتی خون دماغ شدم...
سعی کردم سرگیجمو نادیده گیرم...قوطی قرص رو از توی جیبم درآوردم...با اینکه گلوم خشک شده بود اما یکی از قرص هارو قورت دادم...باید با دکتر تماس می گرفتم و می گفتم که چی شد؟
هه...اون مطمئنا می دونست که چی شده...
از ساختمان شرکت خارج شدم و وارد هوای آزاد شدم...لعنتی چرا داشتم خفه می شدم؟
تلفنم رو درآوردم و شماره ی یوان شیو رو گرفتم...به دوثانیه نکشید که جواب داد...
_"بله؟"
به سمت پیاده رو حرکت کردم...
_"سلام...فیلم اون شب رو یه طوری باید به دست بیارم...تو راه حلی نداری؟"
با اینکه می دونستم لی دیگه به اون فیلم احتیاجی نداره...اما عقل حکم می کنه که احتیاط کنم...
_"پاک شد نگران نباش..."
سرجام ایستادم...و به تلفنم نگاه کردم...
_"من همین الان بهت گفتم تو کی وقت کردی پاکش کنی؟"
ماشینی کنارم بوق زد...به بغلم نگاه کردم...مگه می شد ماشین مشکی و لوکس اونو نشناسم؟
بی حوصله تلفن رو قطع کردم و سوار ماشین شدم...
_"تو از صبح تا حالا دنبالم بودی؟ تو کار و زندگی نداری...هعی...نکنه عاشقم شدی؟"
اون با قیافه ی پوکرش بهم نگاه می کرد...وایی نگاهش چرا انقدر ترسناکه؟
_"خوب آقای ژائو لِی چی شد؟ همون طور که تو فکر می کردی بود؟"
پوزخند زدم و سرمو به شیشه ماشین گذاشتم...
_"تو که می دونی چرا می پرسی؟ آره کار خودش بود...خودش نقشه کشیده بود که از شرکت بره..."
خوب ظاهرش آسونه نه! اما باطنش خیلی دردناکه‌...ولی چطور طوری باهاش برخورد کردم که انگار اتفاقی نیوفتاده رو فقط خدا می دونه...
اون دستشو به یقه ام گذاشت...
_"لااقل وقتی خون دماغ می شی لباستو بشور که لکش نَمونه...قرص خوردی؟"
بهش نگاه کردم...
_"آره...نمی خوام به این زودی بمیرم!"
اون خندید...
_"واقعا! الان یه دفعه یادت افتاد باید زندگی کنی؟"
بی حوصله بهش نگاه کردم...امروز روی مود بحث و جدله!
_"می خوای همین طور سرم غر بزنی؟ چرا ماشینو روشن نمی کنی؟"
اون چشم هاشو چرخوند و ماشین رو روشن کرد...سوالات من دوباره ذهنمو آزار می دادن...البته من فقط سوالای فرعی ازش می پرسم...
_"تو از کجا فهمیدی نقشه ژائو لِی چی بود؟"
اون بدون هیچ احساسی توی صورتش شروع به حرف زدن کرد...
_"خوب فقط کافی بود یه سرچ توی اینترنت می زدی تا متوجه ش بشی..."
_"متوجه چی؟"
_"متوجه این که شرکت خواهر ژائو لِی فقط با اختلاف دو ماه از شرکت ژائو لی تاسیس شده...خوب این چیو به تو می گه؟"
چند ثانیه مکث کردم...این امکان نداشت چون من بعد از دو سال تاسیس شرکت اونجا استخدام شدم...پس شرکت خواهر ژائو لِی باید با اختلاف دو سال تاسیس می شد نه دو ماه...
_"می گه که از اولش نقشه ی اونا این بوده...منو استخدام کرد و بعدش خودش از شرکت رفت...اوف...چطور آدما می تونن انقدر بد باشن...چطور نفهمیدم که اون همین طوری رزمه ی منو قبول نکرده؟"
اون فقط به جلوش خیره بود...
_"منم این یه مورده هیچوقت نفهمیدم که چه طور آدما انقدر کوته بینن...راستی ژائو لِی به جای جهان گردی...این ده سال رفته بوده هنگ کنگ گردی!"
خندیدم...و با خودم گفتم:
"فکر کنم بهتر باشه...منم یه سفر برم"
به دکتر نگاه کردم...اون طوری به روبروش خیره شده انگار نمی خواست بهم نگاه کنه...اما چرا؟

𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕 𝑭❤𝒓 𝒀𝒐𝒖 Onde histórias criam vida. Descubra agora