Season Five: episode Five

187 39 19
                                    

©️ 2022 Lee film studio. all right reserved.

شیائو ژان با قدم های محکم وارد خونش شد...به محافظ ها نگاه کرد و اطمینان حاصل کرد همه چی مرتبه...
_"ییبو کجاست؟"
رییس محافظ ها بهش احترام گذاشت...
_"داخل اتاق خواب هستن...هنوز به خاطر تیراندازی دیشب شوکه هستن و نخوابیدن..."
شیائو ژان سرشو تکون داد و کتش رو درآود...به سمت اتاق خواب حرکت کرد و در رو باز کرد...
ییبو روی تخت دراز کشیده بود که با دیدن شیائو ژان تقریبا از سرجاش پرید و به سمتش پرواز کرد...محکم بغلش کرد...
_"ژان گه! چرا تنهام گذاشتی؟"
شیائو ژان کمرشو نوازش کرد و اونو با دست هاش راهنمایی کرد تا به سمت تخت برن...واقعا احتیاج به استراحت داشت چون از دیشب تا الان نخوابیده بود...
_"آروم باش شیائو ییبو! همه چیز آروم و مرتبه...یه قرار کاری مهم داشتم که اگه نمی فرتم کلی ضرر می کردم..."
[از اول زندگی دروغگویی را آغاز کرد]
ییبو نفس عمیقی کشید...
_"چی مرتبه؟! خونه ی من الان با خاک یکسان شده! تازه خونه ی همسایه بغلی هام هم همین طور! ژان گه می فهمی عین فیلم پلیسی ها می خواستن بُکشنمون؟!"
شیائو ژان ییبو رو مجبور کرد روی تخت بشینه...
_"من خسارت همسایه هات و همچین هزینه ی بازسازی خونت رو می دم...نگران نباش..."
ییبو با بغض بهش نگاه کرد...
_"اونایی که می خواستن بُکشنمون کی بودن ژان گه؟ چرا بهم نمی گی تو واقعا چی کاره ای؟!"
شیائو ژان نفس عمیقی کشید و کتشو به اون طرف اتاق پرت کرد و کنار ییبو نشست...
_"تو شغل من هزار تا دشمن هست...اما من خوب این روش تهدید رو می شناسم..."
شیائو ژان به چشم های پر استرس ییبو نگاه کرد و با بی رحمی گفت...انگار می خواست رو قلب ییبو خراش بندازه...
_"کار پدرت بود..."
[یک بارررر فقط یه بارررر نقش پدر ها بد نباشه زمین به آسمون میرسه من می دونم]
ییبو احساس کرد گوش هاش سوت میکشه و سرش گیج میره...
_"نه...پدرم...اون...این کارو نمی کنه‌‌‌...اون آدم خوبیه..."
شیائو ژان لبخند تلخی زد...دست های ییبو رو گرفت...
_"خودت می دونی این درست نیست...وگرنه تو هم تو هجده سالگیت از خانوادت جدا نمی شدی...در ضمن فکر نکن نمی دونم چهار ماه پیش چی شد که تو یه دفعه غیبت زد...اونم به خاطر تهدیت پدرت بود مگه نه؟"
[🙁من فکر می کردم باباهه از این باباهای خنگ هاعه نگوووو خودش یه پا....هست]
ییبو با خجالت سرشو پایین انداخت...حقیقتا رو دست خورده بود...هم از طرف پدرش و هم شیائو ژان...
_"ژان گه‌‌‌‌...من ازت معذرت می خوام.‌‌‌‌..از طرف پدر..."
شیائو ژان انگشتشو روی لب های ییبو گذاشت...
_"از طرف اون عذرخواهی نکن...اون خودش باید این کارو بُکنه...هر چند هیچوقت این کارو نمی کنه..."
ییبو تو دلش به پدرش فحش داد که چرا این کار هارو کرده‌...
_"ژان گه! دشمنی تو با پدرم سر چیه؟"
شیائو ژان می خواست مستقیم بگه اما نمی خواست بی رحم تر از این باشه...
_"من و اون شریک های تجاری ایم...قبلا هم بهت گفتم...اما دلیل نمیشه دوست های هم باشیم...قضیه ی دشمنی ما برمیگرده به چند سال پیش.."
ییبو به چشم های شیائو ژان نگاه می کرد و دوباره همون غم عمیق تو چشم هاش آزارش داد...به سمتش خم شد و اونو تو آغوشش گرفت...
_"ژان گه! خواهش می کنم گذشته رو فراموش کن...همه چیزو...من نمی دونم تو گذشته چه اتفاقی افتاده اما اون تموم شده و رفته! پس این دشمنی رو الکی ادامه نده! آخرش به چی ختم میشه؟! مرگ؟"
[هان حرف راست رو از بچه بشنو شیائو ژان گند نزن به کل زندگی آیندت!(گفتن اسپویل نکنم...اما خودتون خوندین دیگه ۲ سال بعد چی میشه😉)]
شیائو ژان هم متقابلا دست هاشو پشت کمر ییبو گذاشت و بغلش کرد...
_"ییبو این فیلم نیست! دراما هم نیست! زندگی واقعیه...تو دنیای واقعی آدما حتی بعد از مرگشون هم کینه رو با خودشون حمل می کنن..."
ییبو به کلمه "مرگ" فکر کرد و احساس کرد کل راز های شیائو ژان تو همین کلمه خلاصه شده با این حال چیزی نپرسید...
اون دو چندین دقیقه تو بغل هم موندن و احساس کردن دارن تو جهان پرواز می کنن...
شیائو ژان بالاخره صحبت کرد...
_"من فردا صبح میرم هنگ کنگ..."
ییبو با اخم ازش جدا شد...
_"چی؟! اما ما تازه دوباره..."
شیائو ژان بی توجه به اون روی تخت خوابید...
_"تو می تونی اینجا بمونی یا می تونی بری خونه ی پدریت تا بازسازی خونت تموم بشه...هر طور میلته..."
ییبو با ناراحتی کنارش خوابید...
_"چند روز میری؟ اصلا برای چی میری؟"
شیائو ژان چشم هاشو بست...واقعا احتیاج داشت بخوابه...
_"برای کار می رم...اما نمی دونم چند روز طول بِکشه...به هر حال بیشتر از یک هفته نمی شه..."
ییبو نفس صداداری کشید...
_"حالا من جواب پدرمو چی بدم؟ بگم به حرفت گوش نکردم و دوباره به شیائو ژان نزدیک شدم؟"
شیائو ژان چشم هاشو باز کرد و به خنگی این پسر لبخند زد...
_"شیائو ییبو پدرت می دونست تو با منی وگرنه از کجا می دونستن که من توی خونه ی توعم و از همه مهم تر! تو باید از پدرت طلبکارم باشی! اون نه تنها قصد جونت رو کرده بود بلکه کل خونه ای که تو با هزاران زحمت پول خریدش رو جمع کرده بودی رو کاملا نابود کرده!"
[😐کدوم پدری این کارو می کنه؟]
ییبو به پهلو خوابید...حقیقتا تازه فهمیده بود اوضاع چقدر وحشتناکه...
_"اما اون پدرمه! ژان گه! اگه پدر خودت این کارو می کرد چی کار می کردی؟"
شیائو ژان نفس عمیقی کشید...
_"بازم که فکر کردی ما تو فیلمیم! خوب معلومه ازش شکایت می کردم..."
ییبو نمی تونست باور کنه شیائو ژان انقدر بی رحم باشه...از طرفی دشمنی بین پدرش و اونو درک نمی کرد...چند دقیقه بعد جفتشون به خاطر خستگی زیاد خوابشون بُرد...شیائو ژان ییبو رو تو بغلش گرفت تا این بار با خیال راحت بخوابه...
....
صبح روز بعد ییبو با جای خالی شیائو ژان روبرو شد و نامه ی کوتاهی که روی میز کنار تخت بود:
((من نمی خوام و نمی تونم تو زندگی تو دخالت کنم...
تصمیم با خودته...
یا کنار من باش...
یا کنار پدرت...
وگرنه این وسط آسیب می بینی...
دوست دار همیشگی تو
شیائو.یوان.ژان))
[بازم دروغ گفت....]
ییبو آه کشید و روی تخت نشست...
_"یعنی چی یکی رو انتخاب کن!مگه خوراکیه؟! آه...الان آرزو می کردم تو فیلمی چیزی بودم!"
توجه ییبو به اسم کامل شیائو ژان جلب شد...
_"یوان؟ واو! اسمش شبیه اسم پادشاه های چینیه..."
ییبو با ناامیدی دوباره خودشو رو تخت پرت کرد...این داستان واقعا داشت به جاهای بد می رفت...اون نمی تونست فقط یک نفر رو انتخاب کنه...

𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕 𝑭❤𝒓 𝒀𝒐𝒖 Where stories live. Discover now