Season Three : episode Four

286 58 11
                                    

©️ 2021 Lee film studio. all right reserved.

شیائو ژان با قدم های آروم پشت سر ییبو راه می رفت و بهش ناسزا می گفت
_"پسره احمق...این همه جا...آخه بالای درخت! اونم تو یه موقعیت حساس...امیدوارم یه بار یکی با خودت این کارو بکنه تا بفهمی...دیگه نمی ذارم بهم دست بزنی..."
[خوب راست میگه اونجا جا بود زدی عشقتو به...دادی؟]
ییبو آه کشید...
_"ژان گه...چی کار کنم انقدر غر نزنی؟!"
شیائو ژان با حرص سریع تر راه رفت...
_"منو اینطوری صدا نکن!"
قبل از اینکه ییبو چیزی بگه ناگهان افراد سیاه پوشی محاصرشون کردن...
شیائو ژان جلوی ییبو ایستاد و ییبو رو پشت خودش پنهان کرد...
_"شما کی هستین؟!"
ییبو با تعجب به اون مردا نگاه می کرد...
_"ژان گه..."
شیائو ژان سعی کرد ضربان قلبشو کنترل کنه...این مردا رو می شناخت...اونا...اونا...
_"ساکت باش ییبو!"
مرد ها ناگهان به سمتشون حمله کردند...
شیائو ژان با یه حرکت ییبو رو به کناری هول داد و سعی کرد بدون توجه به درد بدنش با اون ها مبارزه کنه...
ییبو با تعجب به شیائو ژان نگاه می کرد...هیچوقت فکر نمی کرد اون انقدر مهارت داشته باشه...
شیائو ژان مرتبا مورد حمله ی اون مرد ها قرار می گرفت و خسته شده بود...
ییبو سعی کرد بهش کمک کنه اما اون بیشتر سرش تو نقاشی و این جور چیزا بود پس مهارت زیادی تو مبارزه نداشت...
شیائو ژان نفس نفس می زد...
ناگهان شخصی از دور دست زد و بهشون نزدیک شد...
_"آفرین...آفرین...می بینم اینکه برده شدی روی مهارت مبارزت تاثیر نذاشته!"
شیائو ژان با حرص به مرد نگاه کرد...
_"منم میبینم که تو اصلا عوض نشدی! هنوزم از روش های پستی برای پیروز شدن به آدما استفاده می کنی..."
مرد خنده ی ترسناکی کرد...
_"ژان گه...تو این دنیا اگه نکشی کشته میشی..."
ییبو با تعجب به رییس منطقه یی شوآ[همونی که خانواده ی شیائو ژان رو قتل عام کرده] نگاه می کرد...
چرا این مرد شیائو ژان رو" ژان گه" صدا می کرد؟
این دو مرد چه داستانی با هم داشتن که ییبو ازش بی خبر بود؟
از همه مهم تر این مرد چرا دوباره پیداش شده بود؟
مگه ییبو باهاش اتمام حجت نکرده بود؟
مگه بهش نگفته بود گورشو گم کنه و دیگه پیداش نشه؟
ییبو کنار شیائو ژان ایستاد اما جرئت حرف زدن نداشت...
شیائو ژان سرشو تکون داد...
_"آره حق باتوعه...تو این جهانی که اگه نکشی، کشته میشی مهم نیست چند نفر آدم رو می کشی؟ مهم نیست کسایی که برات حکم خانواده رو دارن بُکشی؟!"
شیائو ژان داد زد و به مرد حمله کرد...
مرد متقابلا جلوی حمله های شیائو ژان رو می گرفت...
ییبو خشکش زده بود و اصلا نمی دونست باید چی کار کنه...
حالا تموم حرف های این مرد براش معنی پیدا کرده بودند...
این مرد در حقیقت فرزند خوانده خانواده شیائو[خانواده شیائو ژان] و برادر شیائو ژان محسوب می شد!
ناگهان یک نفر شمشیرش رو روی گردن ییبو گذاشت...
ییبو با ترس گفت
_"ژان گه..."
شیائو ژان با دیدن اینکه ییبو به دست اون ها افتاده تسلیم شد...
و گذاشت دست هاشو با دستبند آهنی ببندن...
هر دوشونو توی یه قفس انداختن و با ارابه به سمت مقرشون در یی شوآ حرکت کردند...
ییبو سرشو روی شونه شیائو ژان گذاشت...
_"ببخشید شیائو ژان..."
شیائو ژان پوزخند زد...
_"حالا چی شد یک دفعه درست صدام می کنی؟"
ییبو چشم هاشو بست...
[فهمیدین چی شد؟ شیائو ژان برای اینکه یاده گذشتش میفتاده دوست نداشته ییبو ژان گه صداش کنه.🥺]
_"اون مرد! رییس منطقه یی شوآ برادر کوچیک ترته! نه؟!"
شیائو ژان آه کشید...
_"من هیچ برادری ندارم! اون خیلی وقت پیش قبل از اینکه خانوادمو از دست بدم برام مُرده بود..."
ییبو چشم هاشو بست...
تا الان چند تا راز رو مخفی کرده بود؟
چطور به شیائو ژان می گفت که با این مرد نقشه قتل خانوادشو کشیده؟
چطور همه ی اینا رو بهش توضیح می داد؟
شیائو ژان آه کشید...
_"ییبو هر اتفاقی برام افتاد تو اجازه نداری برگردی به اون حال بدت! هر چقدر می خوای گریه کن اما حق نداری بعدش قید زندگی کردن رو بزنی! باید برگردی خونه و نقاش سلطنتی بشی! باید یه آدم بهتر از من پیدا کنی و عاشقش بشی و باهاش زندگی کنی...فهمیدی؟!"
ییبو با بغض داد زد...
_"معلوم هست چی میگی؟! ژان گه...من نمی خوام بدون تو زندگی کنم..."
شیائو ژان با اخم به ییبو نگاه کرد...
_"ییبو تو خوب می دونی که اون همه ی خانواده ی منو کشته پس این همه مدت دنبال این بوده که منم بکشه...اما با تو کاری نداره... پس تو می تونی به زندگیت ادامه بدی..."
ییبو سرشو تو گردن شیائو ژان برد و آروم اشک ریخت...
_"نه...نه...من نمی ذارم...من خودم اونو می کشم..."
شیائو ژان سر ییبو رو نوازش کرد...
_"ییبو! تو که دیگه بچه نیستی! حقایق روبرومون کاملا روشن هستن...این ممکنه آخرین لحظات ما کنار هم باشه..."
ییبو بیشتر اشک ریخت...
_"تو تازه عشق منو قبول کردی...ژان گه...چرا سرنوشت با ما این کارو می کنه؟!"
شیائو ژان ییبو رو بغل کرد...
_"خودت داری میگی سرنوشت...اگه این از پیش نوشته شده ما نمی تونیم جلوشو بگیریم..."
ییبو دست های شیائو ژان رو گرفت...
_"ژان گه...بیا اگه تو یه جهان دیگه دوباره به دنیا اومدیم همو پیدا کنیم باشه؟!"
شیائو ژان لبخند زد و اونم دست های ییبو رو محکم گرفت...
_"حتی اگه ده بار دیگه به دنیا بیام بازم پیدا می کنم..."
ییبو در حالی که توی چشم هاش اشک جمع شده بود؛ لبخند زد...
و این آخرین لبخند هایی بود که اون دو بهم زدند...
و بعد از آن...
تنها چیزی که از شیائو ژان برای ییبو باقی ماند...لبخند های دوست داشتنیش بود در حالی که در بغل ییبو با آرامش خوابید...
در حالی که اعتراف کرد از اول می دونسته که ییبو در قتل عام خانوادش دست داشته...

پایان فصل سوم

●●●●

تقدیم نامه ی این قسمت:
این قسمت رو به همه ی کسانی که تا الان این فن فیکشن رو خوندن تقدیم میکنم... 💋❤💙💜

🌈I LOVE ALL READERS🌈

این قسمت شاید یه پایان با یه جدایی طولانی داشت اما من با فصل چهارم برمی گردم و یه داستان دیگه رو ادامه میدم...


LEE EUN SOO(O.L)_LEADER OF ONSO

𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕 𝑭❤𝒓 𝒀𝒐𝒖 Where stories live. Discover now