Season Five: episode eight(1)

121 35 2
                                    

©️ 2022 Lee film studio. all right reserved.

۲ سال بعد(زمان حال)

_"تو...اینجا...چی کار می کنی؟!"
ییبو سریع متوجه شد که اون مرد و ژان هم دیگه رو می شناسن...
مرد اسلحه رو به سمت ژان گرفت...
_"اومدم انتقام کارایی که با خانوادم کردی رو بگیرم..."
شیائو ژان خیلی خونسرد گفت...
_"من کاری با خانوادت نکردم که بخوام تقاصشو پس بدم...اونا خودشون، خودشونو به کشتن دادن..."
مرد با عصبانیت اسلحه رو به سمت سر شیائو ژان گرفت...
_"خفه شو...خفه شو...تو حقته بمیری!"
و بعد صدای چند تا شلیک...
یببو دیگه نتونست طاقت بیاره...سریع از لای پرده بیرون اومد...
با بهت به شیائو ژان که روی زمین افتاده بود و چشم هاش بسته بود نگاه کرد...
به سمتش رفت و کنارش نشست...
_"ژان...گه...ژان!"
ییبو بدنشو تکون داد...نبضش هنوز می زد اما شیائو ژان بیهوش بود...
ییبو نمی تونست بغضشو کنترل کنه...شروع کرد به گریه کردن...باورش نمی شد شیائو ژان باشه که اینطوری روی زمین خوابیده...
_"ژان گه! بیدار شو! بیدار شو!"
جیسون از توی اتاق بیرون اومد و کنارشون نشست...
اونم دست هاش می لرزید...دست هاشو محکم روی جایی از سینه ی شیائو ژان که خونی بود فشار میداد و سعی می کرد اشک هاش نریزه...بلند داد زد...
_"یکی زنگ بزنه اورژانس! زود باشین! محافظ ها!"
ییبو اما نمی تونست خودشو کنترل کنه بلند بلند هق هق می کرد و شیائو ژان رو تکون میداد...نمی دونست این چه بازی ای که توش گیر افتاده...آره این یه خواب بد بود...
می خواست حرف بزنه اما زبونش بند اومده بود...
محافظ ها دورشون رو پر کردند...انگار نمی خواستن بذارن بقیه ی آدم های حاضر در مهمونی ببین چه بلایی سر شیائو ژان اومده...
ییبو ناگهان احساس کرد یه چیزی تو گردنش فرو رفت و بعد احساس سر گیجه بهش دست داد...
به جیسون نگاه کرد که هنوزم در حال تلاش برای جلوگیری از خونریزی بیشتر بود...صدا های اطرافش براش نامفهوم شده بودند...
نمی دونست چرا اما دوست داشت اگه شیائو ژان بمیره اونم کنارش باشه...نمی خواست تنهاش بذاره...در حالی که دست شیائو ژان رو محکم تو دستش گرفته بود کم کم هوشیاریشو از دست داد و بعد بدنش روی شیائو ژان افتاد...
جیسون به محافظ ها اشاره کرد و اون ها ییبو رو با خودشون بُردن...

♡♡♡♡♡

کم کم احساس کرد توی یه ماشینه که با سرعت حرکت می کنه...می خواست چشم هاشو باز کنه اما انگار اختیار بدنش دست خودش نبود...
انگار که در مکان جا به جا شده باشه یکدفعه توی یک مکان سفید بیدار شد...
اون توی یه محوطه ی کامل سفید روی زمین خوابیده بود...
با بهت به اطراف نگاه کرد و سرجاش نشست...اینجا کجا بود؟ بهشت؟
هر چقدر به اطرافش نگاه می کرد هیچی نمی دید...فقط سفیدی...
ناگهان بغض کرد...اگه مُرده بود و دیگه شیائو ژان رو نمی دید چی کار می کرد؟ نه اون نمی خواست تسلیم بشه!
شروع به دویدن توی اون مکان سفید کرد...در حالی که با بغض فقط دنبال یه نفر می گشت...آره...اون احساس می کرد شیائو ژان هم اینجاعه...با قلبش دنبال اون می گشت...
تا اینکه یه نغمه ی گوش نواز رو از دور شنید...چشم هاشو بست و به امید اینکه بتونه کسی رو پیدا کنه به دنبال صدا رفت...
بالاخره به منبع صدا رسید...با دیدن شیائو ژان چند ثانیه بهش لبخند زد و به سمتش رفت...حتی اگه این یک توهم بود اون می خواست باور کنه شیائو ژان روبروش ایستاده...
لب هاشو روی لب های شیائو ژان گذاشت و سعی کرد عمیق ترین بوسه ای که می تونست رو بهش بده اما اون محکم به عقب هولش داد و با بهت گفت...
_"ییبو!"
[😲از صحنه هایی که تو فصل دوم بود و ما نمی دونستیم چرا ییبو هم تو این مکان سفید بود! و اینجا تو فصل آخر...هعی! اونا دو تا آدم از دو دنیا ی مختلفن که تو یک مکان همو دیدن...😭و بعد دوباره به دنیای خودشون برگشتن!]
و یک دفعه انگار روی یه جای نرم پرت شد دوباره همه چیز تو آرامش فرو رفت و قلبش آروم گرفت.‌..
انگار داشت به قعر جایی می رفت که فراموشش کرده بود...
یه جایی که خاطراتشو اونجا جا گذاشته بود...

𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕 𝑭❤𝒓 𝒀𝒐𝒖 Where stories live. Discover now