Season Five: episode Six

154 43 41
                                    

©️ 2022 Lee film studio. all right reserved.

چشم هاشو آروم باز کرد...
اینکه چطور اومده بود رو تخت رو نمی دونست اما یادش بود آخرین بار داشت با هونگ لِین حرف می زد...

روی تخت نشست و به ساعت نگاه کرد...نزدیک نیمه شب بود‌...باور نمی کرد انقدر خوابیده باشه...

از روی تخت بلند شد و تازه متوجه شد لباس هاشم عوض شده...به سمت در اتاق به راه افتاد و در نیمه بسته رو باز کرد...

با اینکه چراغ ها همه خاموش بود اما خونه به خاطر چراغ های خیابون کاملا روشن بود...

به سمت اتاق خواب لِی حرکت کرد و در رو آهسته باز کرد...با دیدن اینکه یوان کنار لِی خوابیده بود نفس عمیقی کشید و در اتاق رو بست...نمی دونست چرا نمی تونه حتی یک لحظه هم خودش و ییبو رو اینطوری تصور کنه...

دوباره داخل اتاقش برگشت و به سمت چمدونش رفت...لباس هاشو عوض کرد و تلفش رو برداشت...
به منشیش زنگ زد...

_"الو شیائو یو زی...با فرودگاه هماهنگ کن...می خوام تا ۵ ساعت دیگه پکن باشم..."

تماس رو قطع کرد و روی تخت نشست و یه مدت به دیوار زل زد...نمی دونست این احساس پوچی چیه که کل وجودشو گرفته...

بالاخره از سرجاش بلند شد و چمدانش رو هم بلند کرد تا کمترین صدارو رو ایجاد کنه...

آخرین نگاهشو به در اتاق لِی دوخت و بعد در خانه رو بست...به طبقه پایین رفت و سوار ماشین شد...داخل ماشین هم به فکر فرو رفت و چند دقیقه هم اونجا معطل کرد...

اما بعد بدون فکر کردن به سمت فرودگاه به راه افتاد...

....

سوار هواپیما شد و خودشو روی صندلی پرت کرد...صدای تلفنش باعث شد آه بکشه...به تماس گیرنده نگاه کرد...جیسون بود...تماس رو وصل کرد...خیلی جدی و با طعنه گفت...

_"نصفه شبی چی میخوای؟!"

جیسون هم با حرص جواب داد...

_"همون طور که می خواستیم شد و الان یی فَنگ رییس خاندان وانگه...بگو در ازاش چی میخوای شیائو ژان؟!"

شیائو ژان در حالی که می دونست تلفن روی بلندگوعه و یی فَنگ هم داره میشونه گفت...

_"چیزی که از اول می خواستم...وانگ ییبو..."

بدون اینکه براش مهم باشه جیسون چی میخواد جوابشو بده تماس رو قطع کرد و بعد موبایلشو خاموش کرد...با آرامش چشم هاشو بست و صورت ییبو رو تو ذهنش تصور کرد...

الان تنها چیزی که بهش احتیاج داشت خواب بود‌‌...

♡♡♡♡♡♡
فردا
ساعت ۱۰ صبح

شیائو ژان بی حوصله در حال امضا کردن برگه هایی بود که روی میزش بود...

تلفن دفترش زنگ خورد و اون با خوشحالی از اینکه میتونه از شر امضا کردن خلاص بشه تلفن رو برداشت...

𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕 𝑭❤𝒓 𝒀𝒐𝒖 Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang