Season Three : episode Two

297 64 12
                                    

©️ 2021 Lee film studio. all right reserved.

_"شیائو ژان!"
[در این فصل احتمال مرگ وجود داره. مواظب باشید قلبتون آسیب نبینه!]
شیائو ژان با تعجب به خدمتکار ارشد نگاه کرد و احترام گذاشت...
_"بله..."
زن با نگاه ترسناکش بیشتر از قبل شیائو ژان رو متعجب کرد...
_"برو به ارباب بگو نقاش دربار اومده و می خواد ببینتش!"
شیائو ژان با اخم گفت
_"چرا من برم!؟"
زن ابرشو بالا انداخت...
_"چون تو معشوقه اربابی...در ضمن اون تازگی ها خیلی بد اخلاق شده و همه بیشتر از قبل ازش می ترسن..."
شیائو ژان رنگ گرفتن گونه هاشو حس کرد...
_"من...من معشوقه ی اون نیستم!"
زن اخم کرد...
_"حالا هر چی که خودتون اسمشو می ذارین...زود باش برو..."
شیائو ژان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به زن احترام گذاشت...
_"چشم"
به سمت اتاق خواب ییبو به راه افتاد...
_"اگه صد در صد احتمال داره شما رو بکشه....هزار درصد احتمال داره منو بکشه!"
شیائو ژان در حالی که زیر لب غر می زد جلوی در اتاق ایستاد و آب دهنشو قورت داد...
_"خدایا خودت نجاتم بده!"
گلوشو صاف کرد...
_"ارباب..."
اما بعد از چند ثانیه هیچ صدایی از ییبو نیومد...
_"ارباب...نقاش دربار اومدن اینجا و منتظرتون هستن..."
اما باز هم صدایی نیومد...
"یعنی مرده؟"
شیائو ژان ناخودآگاه نگران شد...
_"ارباب...ارباب...لطفا جواب بدید...ارباب...من دارم میام تو!"
شیائو ژان این رو گفت و در های کشویی رو از هم باز کرد و با عجله داخل رفت...
هوای سرد اتاق باعث شد شیائو ژان بلرزه...با بهت به ییبو که لب پنجره نشسته بود نگاه کرد...از دور مثل مجسمه ای یخی می درخشید...اون واقعا نمی فهمید که الان زمستونه و ممکنه از سرما یخ بزنه...به نظر می رسید ییبو اصلا متوجه ورودش نشده بود...به سمت پنجره رفت و بستش...با اخم به ییبو نگاه کرد...
_"ارباب! صدای منو می شنوید؟"
ییبو نگاهشو از روبروش گرفت و به شیائو ژان داد...شیائو ژان باز هم لرزید...نگاهش سرد تر از همیشه بود!
ییبو بی توجه از جاش بلند شد...
_"برو به اون نقاش بگو از اینجا بره.‌..من دیگه نقاشی نمی کشم!"
شیائو ژان تازه متوجه شد که اون نقاش برای چی به اینجا اومده...اون اومده بود تا بعد از دیدن نقاشی ییبو اونو برای نقاش قصر شدن انتخاب کنه...
ییبو بی حس روی تختش خوابید و پتو رو روی خودش کشید...
شیائو ژان همون طور سرجاش مونده بود...
"چه بلایی سرش اومده؟ چرا اینطوری شده؟ چرا بی احساس تر شده؟"
با بغض توی گلوش به سمت تخت حرکت کرد...
_"ارباب می تونین همین الان براش نقاشی بکشین...هوم!"
ییبو پشتشو به شیائو ژان کرد...شیائو ژان بیشتر ناراحت شد...
_"اصلا بلند شو منو بزن! مثل گذشته ها که می زدیم..."
شیائو ژان باز هم غیر رسمی صحبت کرده بود تا شاید ییبو رو عصبانی کنه اما انگار ییبو هیچ واکنشی بهش نشون داد...نگاه شیائو ژان به نقاشی تاشویی که پشت تخت بود افتاد...
_"ارباب این تابلوی تاشو رو خودتون کشیدین؟"
اما ییبو هیچ جوابی به او نداد و در عوض سرشو زیر پتو برد...شیائو ژان نفس پر حرصی کشید...
"معلومه که خودش کشیده! آره حتما خودش کشیده"
پشت تخت رفت و با هزار تلاش سعی کرد تابلو رو بدون خراب شدن از پشت تخت بیرون بیاره...
_"ارباب نمی خواین کمک کنید؟!"
ییبو فقط توی جاش غلط زد...شیائو ژان با هر توانی که داشت تابلو رو بیرون کشید...
_"آه...مگه با طلا نقاشی کشیدی که انقدر سنگینه؟"
ییبو از زیر پتو با صدای خفه ای گفت...
_"آره!"
شیائو ژان اول با بهت به ییبوی زیر پتو نگاه کرد و بعد به تابلوی توی دستش...
_"اون هیچوقت دروغ نمی گه پس...واقعا با طلا نقاشی کشیده؟"
شیائو ژان با حرص به ییبو نگاه کرد...دوباره حس تنفر در وجودش نعره کشید...
_"تو خیلی بدی!"
و بعد از گفتن این حرف با بدبختی تابلو رو بلند کرد و به سمت تالار اصلی حرکت کرد...
_"ایی...خدا کمرم شکست..."
تابلو رو روی زمین گذاشت...
_"چرا اون دیگه نمی خواد نقاشی کنه؟ چه مرضی گرفته؟"
شیائو ژان به دو خدمتکاری که داشتن بهش نزدیک می شدن نگاه کرد و لبخند جذابی زد...
_"عمو جان میشه بهم کمک کنید؟"
دو مرد با بهت به شیائو ژان نگاه کردن...با اون حالت صورت نمی تونستن مخالفت کنن...هر سه نفر باهم تابلوی سنگین رو به تالار اصلی برند...نقاش سلطنتی به محض دیدن شیائو ژان از جاش بلند شد...
_"ارباب جوان شیائو ژان!"
شیائو ژان با بهت به مرد نگاه کرد...
_"اوه...شمایید!"
لبخند زد...دیدن آشناهای قدیمی تسکینی روی قلب آسیب دیدش بود...
تابلوی تاشو رو جلوی مرد گذاشتن و بازش کردن...مرد با بهت به نقاشی ققنوس در حال پرواز* نگاه کرد...
_"اوه خدای من...این نقاشی کاره کیه؟...اوه خط های بالش رو ببین..."
شیائو ژان لبخند زد...
_"اون یه نقاشی حرفه ایه...می شه کمکش کنید تا وارد قصر بشه..."
مرد که مسخ تابلوی نقاشی بود گفت...
_"پس این نقاش کجاست؟ چرا به اینجا نمی یاد؟"
شیائو ژان دروغ گفت...
_"متاسفانه ایشون بیمارن و نمی تونن به اینجا بیان..."
نقاش سرشو تکون داد...و به شیائو ژان لبخند زد...
_"من فکر نمی کردم که شما رو دوباره ببینم..."
شیائو ژان لبخند ظاهری ای زد...
_"منم همین طور..."
شیائو ژان دوباره خنجر هایی که در قلبش فرو می رفتن رو نادیده گرفت...می خواست بگه که همین نقاشی که انقدر ذوقش رو می کنه چه بلاهایی سرش آورده اما سکوت کرد...
نقاش به شیائو ژان خیره شد...
_"متاسفم...شنیدم که برای خانوادت چه اتفاقی افتاد...همه می دونن که مرگشون فقط یه بازی سیاسی بوده..."
شیائو ژان لبخند زد و بحث رو عوض کرد...
_"نگفتید که نقاش این تابلو می تونه نقاش سلطنتی بشه یا نه؟"
نقاش لبخند زد...
_"حتما...درون این نقاشی زندگی جریان داره...توی تک تک خطوطش می تونی حس کنی که نقاشش چقدر ماهرانه تصورش کرده و با دست های ظریفش این نقاشی رو کشیده..."
دو خدمتکار دیگه بهم نگاه کردن...شیائو ژان خوب می دونست در فکر اون دو چه می گذشت...ییبو مطمئنا مستحق این تعریف نبود!
اون دست بزن داشت و تازه خیلی هم بداخلاق بود...چطور می شد که با ظرافت نقاشی کنه؟
شیائو ژان ناخودآگاه به آخرین حرف های ییبو فکر کرد...یعنی این خوده واقعی ییبو بود؟ یا ماسکی که اون پشتش قایم شده بود؟
شیائو ژان به نقاش احترام گذاشت...
_"تا دم در همراهیتون می کنم..."
سوال نقاش باعث شد شیائو ژان مکث کنه...
_"شما چه نسبتی با نقاش این اثر دارید؟"
قبل از اینکه شیائو ژان چیزی بگه...یکی از همون مرد ها سریع پاسخ داد...
_"معشوقه ی ارباب هستن..."
نقاش با بهت به شیائو ژان نگاه کرد...
_"من فکر می کردم ارباب این خونه و البته نقاشی که درخواست داده بود مَرده؟!"
شیائو ژان سرخ شد...و توی دلش صدها فحش به مرد داد...معشوقه؟ اون حتی منو آدم به حساب نمیاره...اما بهم گفت که عاشقمه...
_"آه...من خدمتکار اصلی شون هستم..."
نقاش سرشو تکون داد...
_"که این طور...من تا ده روز دیگه هم در این شهر هستم...اگه حال اربابتون بهتر شد بگید در مهمان خانه بزرگ شهر به دیدنم بیاد..."
شیائو ژان بعد از اینکه مرد رو تا دم در همراهی کرد با حرص وارد تالار اصلی شد...
_"من چند بار دیگه بگم که معشوقه ی ارباب نیستم!"
در حالی که با خودش حرف می زد تابلویی که به نظرش خیلی سنگین بود رو با یک دست بلند کرد و به سمت اتاق خواب ییبو حرکت کرد...بر عکس همیشه اخم کرده بود و همه ی خدمتکار ها با دیدن این روی او ازش فاصله می گرفتن...بدون اجازه گرفتن ‌در کشویی رو از هم باز کرد و وارد اتاق شد...
ییبو هنوزم خواب بود...شیائو ژان تابلو رو محکم روی زمین کوبید و باعث شد ییبو از خواب بپره و روی تخت بشینه...
ییبو با بهت به شیائو ژان عصبانی نگاه کرد...
_"چی شده؟"
شیائو ژان به سمت تخت اومد و در عرض دو ثانیه لباس ها و کفش هاش رو درآورد و روی تخت رفت...
قلب ییبو بی قرار می زد...مثل اینکه قرار بود از سینش بیرون بزنه...
شیائو ژان به ییبو نزدیک تر شد و به لب های ییبو نگاه کرد...
_"می دونی از روز اولی که به این خونه اومدم حتی از قاتل های خانوادم هم متنفر نشدم اما از تو متنفر شدم..."
ییبو سرشو پایین انداخت و بغض کرد...
_"بعدش تو یه دفعه ای رفتارت عوض شد...منو بوسیدی و گفتی پیشت بخوابم...بعد گفتی مست بودی و منو با معشوقه ی قبلیت اشتباه گرفتی...بعدش اعتراف کردی که دروغ گفتی و عاشقمی...بعد گفتی باهات بخوابم و فردا صبحش با چشم های گریون برگشتی پیشم و حالا هم که از قبل بدتر شدی...اما می دونی چی رو نمی تونم ببخشم؟"
ییبو به شیائو ژان نگاه کرد و منتظر موند تا خوده شیائو ژان جوابش سوال خودش رو بده..شیائو ژان نفس عمیق کشید...
_"اینکه بقیه فکر می کنن من معشوقه ی توعم اما تا حالا هیچ کاری باهم نکردیم..."
قبل از اینکه ییبو بخواد منظور شیائو ژان رو درک کنه...لب های او روی لب هاش قرار گرفت...
ییبو چند ثانیه شوکه شد اما بعد چشم هایش را بست و دست هایش رو دور گردن شیائو ژان حلقه کرد...
شیائو ژان به تنها چیزی که فکر می کرد این بود که ییبو را واقعا تصاحب کنه تا دفعه بعدی به خاطر حرف های مردم انقدر خجالت زده نشه...
ییبو می خواست بیشتر شیائو ژان رو لمس کنه برای همین سعی کرد دستشو زیر لباس شیائو ژان ببره...اما شیائو ژان دست هاش رو گرفت و اونو محبور کرد روی تخت بخوابه...ییبو با حالت نیاز به شیائو ژان نگاه می کرد...
شیائو ژان اما فعلا تصمیم نداشت که چیزی به غیر از بوسه از ییبو بخواد...هر دوشون نفس نفس می زدند و انگار بدن هاشون هم رو طلب می کرد...شیائو ژان روی بدن ییبو خیمه زد...
ییبو چشم هاشو بست و بغض توی گلوش رو فرو داد...معلوم بود که شیائو ژان اونو دوست نداشت و فقط چون از دست حرف های بقیه عصبانی بود به اینجا اومده بود تا عصبانیتش رو سر ییبو خالی کنه...
شیائو ژان روی ییبو خم شد و به چشم های بسته ییبو بوسه زد و گفت...
_"بغض کردی؟"
ییبو آب دهنشو قورت داد...اما چشم هاشو باز نکرد...شیائو ژان تلخ خندید و دستشو روی قلب ییبو گذاشت...قلبی که با سرعت به سینه ییبو می کوبید...
_"تو همیشه بغض می کنی...حتی با اینکه منو می زدی بازم بغض می کردی...من همیشه اینو می فهمیدم...چه چیزی باعث می شه که تو اینطور رفتار کنی...سرد باشی اما بعدش بغض کنی..."
ییبو احساس می کرد بغضش در حال شکستنه...اما واقعا قصد نداشت چیزی که توی قلبش بود رو به زبون بیاره...
شیائو ژان بوسه کوتاهی روی پیشونی ییبو زد...
_"نقاش سلطنتی گفت که می تونی بری به قصر...مگه این آرزوت نبود؟"
ییبو چشم هاشو باز کرد...
_"دیگه آرزوم نیست...فعلا می خوام استراحت کنم و بعدش برم به معبد وون شیان..."
[اسمه الکیه😬]
شیائو ژان اخم کرد...
_"می خوای بری اونجا و راهب بشی؟"
شیائو ژان اصلا درک نمی کرد چرا ییبو یک دفعه این طور تغییر کرد...اما در قلبش به این نتیجه رسیده بود که تنها کسی که الان داره و براش مونده همین ارباب سرد و البته پر از احساسشه...
_"پس منم باهات میام..."
ییبو با بهت به شیائو ژان نگاه کرد...
_"من...من..."
شیائو ژان انگشتشو روی لب های ییبو گذاشت...
_"می دونی شاید هیچ چیزی رو در موردت ندونم اما این رو می دونم که تو اهل این نیستی که درد هاتو به زبون بیاری...حاضری تنهایی درد بکشی اما به بقیه دردات رو نگی تا اونا ناراحت نشن...اما دیگه بسه...تمومش کن! من دیگه تحمل ندارم ببینم یه آدم دیگه جلوی چشم هام داره درد می کشه و به مرگ نزدیک می شه...نمی خوام ببینم توعم میمیری..."
ییبو بدون اینکه متوجه باشه اشک می ریخت...
_"تو هیچی در مورد من نمی دونی...چطور می خوای بهم کمک کنی؟ تازه تو خودت گفتی ازم متنفری..."
شیائو ژان اشک های روی صورت ییبو رو با انگشت هاش پاک کرد...
_"مهمه؟ تنها چیزی که الان اهمیت داره اینکه تو اینطوری نباشی...انقدر سرد و بی احساس..."
اشک های جدیدی صورت ییبو رو پر کردن...ییبو الان فقط می خواست بخوابه...برای همین هم چشم هاشو بست...حرف های شیائو ژان فقط کمی روش تاثیر گذاشته بود...اون تصمیم خودش رو گرفته بود...
باید به معبد وون شیان می رفت...

●●●●

توضیحات:

*نقاشی ققنوس در حال پرواز:

*نقاشی ققنوس در حال پرواز:

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

LEE EUN SOO(O.L)_LEADER OF ONSO

𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕 𝑭❤𝒓 𝒀𝒐𝒖 Where stories live. Discover now