اولین صدای مسخره ای که میتونه اعصاب آدم رو خورد کنه، صدای ساعته!
همه اینو تجربه کردن در اوج خواب و... .
اما منم حسابی از خجالتش در میارم.
هر وقت سعی کردم خاموشش کنم پرت شده پایین. فک کنم تا الان 500 تا ساعت عوض کردم.
یکم که فکر میکنم میبینم من واسه ی چی الان باید ساعت بذارم؟
همین جور که قل میخورم تو جام و چشمامو میمالم فکرمو جم و جور میکنم و ...
او ماد گاد!
میخوام خودمو خفه کنم. امروز باید میرفتم دانشگاه نه به عنوان یه دانشجو به عنوان یه استاد .
من نباید برای اولین روز دیر برسم!
ساعت 7 اه و من باید 8 سر کلاس باشم.
موبایلم از اونور زنگ میزنه،" وای نه الان نه! "
عشقم زنگ زده!
الان وقت خوبی نیست ولی باز نمیتونم جوابشو ندم.
" سلام عزیزم"
" سلام بابا، خوبی؟ امی خوبه؟"
" آره خواهرتم خوبه! تو هنوزم از مامانت حال نمیپرسی؟"
" نه بابا دوباره شروع نکن، خودت میدونی که ما رابطمون خوب نیست."
" من درک میکنم دخترم ولی اون مادرته!"
" میدونم بابا جون..."
"خوب، بازم دیر بیدار شدی نه؟ "
" آره تو که میدونی من چقد شلختم"
"مزاحمت نشم، مراقب خودت باش بابا جون. موفق باشی من همیشه به تو ایمان دارم."
قبل از اینکه چیزی بگم قطع کرد. پوفی کردم، بازم هلن؟
هلن مادرمه اما من اصلا ازش خوشم نمیاد اون یه پلیسه و من تمام بچگیمو بدون اون بودم. همیشه ماموریت داشت و هر وقت هم که میرسید خسته بود و وقتی برای منو و اما نداشت.
منو و اما همیشه تنها بودیم ، بابا به عنوان یه پدر بیشتر از هلن با ما وقت میگذروند واسه همینه که اون عشقمه! پدرم بهترین پدر دنیاست.
اونا آمریکا زندگی میکنن اما من فرصت های شغلیمو اونجا رها کردم تا دور از هلن باشم اما دلم همیشه برای بابا و اما تنگ میشه! سرمو که میگیرم بالا! وای موهارو...
موهام فر خوشگلی داره اما تو خواب خیلی بهم میریزه!
خب خب، چی بپوشم؟ من عاشق استایل سفید و مشکیم.
لباسامو که میپوشم خودمو تو آینه نگاه میکنم.
خندم میره هوا. فاک من هنوز خیلی بچم! دکمه هامو بالا پایین بستم!
حالا خوبه تو این خونه کسی نیست.
از طرف دانشگاه آکسفورد به من یه خونه دادن یه خونه 3 اتاق خوابه تو دهکده خونه ی استادا!
همه استاد ها با هم 3 تا 3 تا زندگی میکنن. خداروشکر من هنوز تنهام! این خیلی خوبه وگرنه کسی نمیتونه جلوی سوتی های منو بگیره.
خیلی هیجان زدم. یه جورایی آدمی خون گرمیم و با همه خوب برخورد میکنم و همیشه لبخند رو لبامه این هم خودش به لطف پدرمه!
از هر خونه یه مسیر به سمت دانشگاه میرسه که خیلی قشنگه با درخت های بلند و گل و گیاه های خوشگل.
تو راه که میرم یگم با خودم فکر میکنم.
آکسفورد هم بد نیستا.
به گذشتم که فکر میکنم میبینم خیلی پر تلاتم بوده.
از بچگیم و دوری هلن تا دوران تحصیلم و حالا هم اینجا.
شاید اگه بابا و حمایتاش نبود من به اینجا نمیرسیدم.
من خیلی باهوشم و عشق شیمی.
مدال طلای جهانیه شیمی دارم و حالا هم قراره شیمی درس بدم.
حتی پایان نامه من در مورد لباس های نامرئی بود که ساختمان دانشگاه رو لرزوند و فرستادنش برای اجرا.
از زندگیم گله ای ندارم و تا اینجا هم که رسیدم از خدا ممنونم چون همه اینا از اون بوده.
من از آینده خبر ندارم اما با تمام سرعت به سمتش حرکت میکنم.
YOU ARE READING
winner
Fanfictionهیچ وقت گریه نکن و خودتو نباز قدرت تو میتونه دنیا رو به زانو در بیاره!