chapter 8

177 20 2
                                    

اما این تازه اول بد بختیامون بود.

فلش بک:12سال قبل، داستان از نگاه جیسون

"باید زنگ بزنم به پلیس"

باز هم آوارگی...

وقتی اون زن داشت زنگ میزد باز هم منو و کارو ناامید از اون ساختمون در اومدیم.

شب کریسمسه، همه خوشحالن، کنار خانواده هاشون، بچه هایی که دست در دست مادر و پدرشون تو خیابونهای شهر وقت میگذرونن و عید رو جشن میگیرن.

اما ما...

داستان برای ما خیلی فرق داره.

این شب برای مایی که لباس گرم نداریم، شب سردیه!

سه روزه که تو خیابونها راه میریم، بدون اینکه جایی برای رفتن داشته باشیم.

کارولین نمیذاره بریم پیشه پلیس، اون میترسه

میگه شاید به خاطر پدر اونا دنبال ما باشن.

تو این سه روز تمام یتیم خونه هارو گشتیم. ما خودمون رو خواهر و برادری معرفی کردیم که خانوادمون رو گم کردیم و در یک صانحه فراموشی گرفتیم.

خیلی چرته بخوای خودتو کسی که نیستی جا بزنی.

ما این نبودیم.

ما گم نشدیم....

یتیم شدیم.

فراموش نکردیم....

فراموش شدیم.

تمام یتیم خونه های شعر رو زیر پا گذاشتیم به امید یه اتاق کوچیک و غذا برای گذروندن زندگی.

اما مدیر یتیم خونه ها میگن باید با پلیس تماس بگیرن تا اونها موضوع گم شدگی رو بررسی کنن و بعد اجازه ی موندن بودن.

ولی ما قبل از اینکه اونا زنگ بزنن از اونجا فرار میکردیم.

ما از همه جا رونده شدیم.

تو این خیابونای سرد برای یه فقیر بهترین جا تو یه کوچه پشت یه  آشپزخونه رستورانه.

یه جای گرم، با بوی غذا...

چه لذتی داره.

"کارو"

"جانم؟"

"حالا چی به سره ما میاد؟"

"نمیدونم."

"خیلی سرده کارو"

"بیا بغلم تا گرم شیم"

تو اون کوچه رفت و آمد زیاد نبود، شاید عده ای بچه فقیر مثه ما از اونجا رد میشدن.

بعد از مدتی حس کردم کسی بالای سرم ایستاده.

"سردتونه? "

"آره"

"چرا اینجا نشستین؟"

"ما جایی برام رفتن نداریم."

من تریس هستم"

"کارولین"

"جیسون"

"با من بیاین، من یه جایی براتون سراغ دارم."

یه دختر تقریبا ده ساله با موهای مشکی که وقتی نور مهتاب بهش میخورد انقدر براق بود که میدرخشید مارو به یه سوله بود.

اونجا پر از بچه هایی بود  که از ظاهرشون میشد فهمید که بی سرپرستن.

یه آتیش که دورش جمع شده بودن و خودشونو گرم میکردن.

اون دختر که ما هیچی چز اسمش درموردش نمیدونستیم مارو به یه اتاق برد.

چن تا مرد با زیر پیرنی نشسته بودن مشروب میخوردن و میخندیدن.

"افراد جدید آوردم رئیس"

"اووو. آفرین تریس کارت خیلی خوب بود."

یکی از اون آدما که از همه قد بلند تر و هیکلی تر بود اومد جلو

همونی که تریس اونو رئیس صدا کرد.

"اسمتون چیه؟"

"جیسون"

"کارولین"

"خب خب، من نمیپرسم چرا و چی شد که آواره شدین، تمام بچه هایی که اینجان  همشون یتیم و آواره بودن.

من  نجاتشون دادم ، من بهشون سر پناه دادم.

یادتون باشه وقتی پاتون رو گذاشتین اینجا ،شما دیگه ماله منین.

برای من کار میکنین و عوضش جای خواب و غذا دارین.

شما میشید بچه فقیر هایی که به پر و پای بچه مایه دارا و خر پولای شهر میپیچین تا ازشون پول بگیرین.

اگر پولی که هرشب جمع میکنین از 10 دلار کمتر باشه اون شب، شب خوبی براتون نخواهد بود.

تریس بهشون غذا بده و جای خوابشون رو هم بهشون نشون بده"

"چشم رئیس"

"واسه کار امروزتم میگم یه کاسه برنج اضافه برات بیارن."

"خیلی ممنونم رئیس، واقعا ممنونم."

.

.

.

.

.

_____________

نظرتون تا اینجا چیه دوستان؟
کلا کسی هست این داستان رو بخونه؟
:)

winnerWhere stories live. Discover now