*داستان از نگاه هری*
گیتارمو گرفتم و داشتم میرفتم سمت خونه که یادم افتاد هیچی تو یخچال نیست.
هیچ ایده ای برای شام امشب نداشتم.
پس ترجیح دادم از آنا بپرسم.
شمارش رو گرفتم و صدای بوق اومد
بعد چند لحظه آنا جواب داد.
"الو.."
"سلام آنا، میگم من گیتارمو گرفتم و دارم میام سمت خونه.میخواستم برای شام خرید کنم.
نمیتونم تصمیم بگیرم چی بپزم. میخواستم ببینم تو چیز خاصی دوست داری امشب بپزم؟"
"م..من؟ آممممم..."
صدایی رو از پشت گوشی شنیدم.
صدای یه آدم که معلوم بود از فاصله ای دور اسم آنا رو صدا میزد، و آنا دیگه جوابمو نداد.
هر چقدر صداش کردم فایده نداشت.
قطع نکردم.چون بعد از شنیدن اون صدا کنجکاو شدم.
بعد چند لحظه دوباره همون صدا رو شنیدم.
صدای جیسون بود.
میشنیدم که حرف میزدن.
"ای دختره دیوونه. نمیگی نگران میشم!
میخوای بری بیرون یه خبر بهم بده.
آخه دختر دلم هزار را رفت.
فکر کردم شاید مثله اونشب حالت بد شده.
تمام خونه رو گشتم.
حیات پشتی رو.
اگه GPS موبایلت روشن نبود.چه جوری پیدات میکردم؟دختره ی خیره سر..."
جیسون داشت از این حرفا میزد.
بیخیال شدم و خواستم قطع کنم.
که صدای آنا رو شنیدم
"جیسون، من میخوام حرف بزنم.
میخوای به حرفام گوش کنی؟"
"من، همیشه به حرفات گوش میکنم."
با این حرف حس فضولیم گل کرد.
واقعا دوس داشتم بشنوم.
اگر آنا گوشی رو قطع نکرده. پس نفهمیده که من هنوز هم پشت خطم.اگر آنا به من نمیگه.
پس حالا من این فرصت رو دارم که خودم بشنوم.
هنذفیریم رو از تو جیبم در آوردم.
به گوشی وصل کردم و منتظر شدم تا آنا شروع به صحبت کنه.
هنذفیری تو گوشم بود و من همه چیز رو میشنیدم تمام حرفاشون رو.
YOU ARE READING
winner
Fanfictionهیچ وقت گریه نکن و خودتو نباز قدرت تو میتونه دنیا رو به زانو در بیاره!