بالاخره رسیدم به زمین بسکتبال.
یک کیلومتر راه رو دویدیم.جیسون دو ثانیه بعد من رسید.
یه نفس عمیق کشیدم تا حالم بیاد سر جاش.
جیسون هم رو زانوهاش خم شد و با دستش زانوشو گرفت بود و نفس نفس میزد."ای خدا بگم چیکارت نکنه، دختره ی...،یک کیلومتر؟ مگه دو ماراتونه؟"
جیسون اینو گفت و خنده ریزی کرد.
"بده کاری کردم بدنت یکم فعالیت کنه؟"
"فعالیت بخوره تو سرم...ن...نفس...نفسم بالا نمیاد"
دو نفری با هم خندیدیم.
"خب، حالا که گرم شدیم، میای بازم مسابقه بدیم؟"
"نه تو رو خدا، حتما ایندفعه میخوای تا خود برج ساعت مارو بدوونی"
"نه بابا، بیا بسکتبال بازی کنیم"
"چ...چی؟"
از سبد یه توپ برداشتم و پرت کردم سمتش.
"تو شروع کن."
"مطمئنی؟ نمیتونی ازم ببریا!"
"ببینیم تعریف کنیم."
تقریبا یک ساعت بازی کردیم اما فایده ای نداشت. باهم برابر بودیم. هر چی اون میزد منم جبران میکردم و امتیازات برابر بود.
جیسون گفت
"فایده نداره، الان یک ساعته که داریم بازی میکنیم.
بیا یه کاری کنیم. یه چیزی مثه راند طلایی. سه تا ضربه هر کدوم که همشو زد اون برنده باشه."
قبول کردم و شروع کردیم به بازی.
یکی رو من و یکی رو جیسون زد.
و نوبت به سومی رسید. سر سومی وقتی توپ دستم بود سعی کردم که سه گام برم. بند کفشم زیر پام گیر کرد و با مغز اومدم زمین.
"آنا...آنا، حالت خوبه؟"
یه لحظه یاد اون روزی افتادم که بند کفشم باز شده بود و قهوه رو ریختم رو لباس هری.
ناخودآگاه خندیدم.
جیسون کمکم کرد تا بلند شم.و نشستم روی زمین. همینطور که زخمم رو گرفته بودم.احساس گرمی و خیسی کردم.
دستمو که برداشتم دیدم از سرم خون میاد.
جیسون گفت
"اوووه...خون، داره از سرت خون میاد."
"خب حالا نمردم که انقدر بزرگش میکنی!"
"پاشو بریم بیمارستان."
"چی چی رو بریم بیمارستان، بریم یه دارو خونه یه مسکن و چسب زخم بگیریم حله دیگه!"
"اما نمیشه ک.."
YOU ARE READING
winner
Fanfictionهیچ وقت گریه نکن و خودتو نباز قدرت تو میتونه دنیا رو به زانو در بیاره!