chapter 10

183 18 0
                                    

اونشب انقدر کتک خورده بودم که از سرم خون میومد.

وقتی در سوله باز شد. من هیچی نفهمیدم. یه جورایی به یه خواب عمیق رفتم.

چقدر حس خوبی بود.

بعد از مدت ها بدبختی احساس آرامش میکردم.

اما وقتی از اون خواب شیرین بیدار شدم... زندگی یه جور دیگه شده بود.

فلش بک:12سال قبل،داستان از نگاه جیسون

چشمامو باز کردم، یه نقاشی خیلی قشنگ جلو چشمام بود.

کهکشان راه شیری با تمام ظرافت و زیباییش رو به تصویر کشیده بود.

یکم سرمو برگردونم به اطرافم.

مثه اینکه من تو بهشتم.

اینجا خیلی قشنگه.

یه تخت گرم و نرم و تلویزیون و یه پنجره ی تمام قد که نور خورشید از اون رد میشد و کل اتاق رو روشن میکرد.

واقعا بهشت این شکلیه؟ من مردم؟ 

کنار تخت رو صندلی، کارولین به خواب عمیقی فرو رفته.

"کارو، کارو بیدار شو."

"جیسون، تو بهوش اومدی؟ حالت خوبه؟ سرت درد نمیکنه؟"

"چقدر حرف میزنی! اینجارو نگاه کن. ما اومدیم بهشت. ما اومدیم بهشت.اینجا بهشته مگه نه؟"

"جیسون، اینجا خونمونه!"

"کارو چرا چرت میگی؟ ما یه مشت آدم بدبختیم، خونمون کجا بود! اینجا حتما بهشته."

"جیسون تو سه روزه که بیهوشی، تو این مدت  اتفاقات عجیبی برای منو و تو و تریس افتاد."

فلش بک:شب حادثه، داستان از نگاه کارولین

نمیتونستم تحمل کنم، داداش کوچیکم داشت زجر میکشید.

اون پست فطرتا با چوب افتاده بودن به جونش.

اون یه بچه س. یه بچه 12 ساله

و من نمیتونستم هیچ کاری برای برادر کوچیکم انجام بدم.

من نتونستم به خواسته ی مادرم عمل کنم.

وقتی اشک تمام صورتم رو پر کرد.

نوری خورد تو چشمم، در سوله باز شده بود.

پلیسا ریختن تو سوله.

رئیس و آدماش که نزدیک بود خودشونو خیس کنن از ترس فرار کردن.

پلیسا دنبالشون رفتن و بگیرنشون.

رفتم سراغ جیسون

تمام صورتش پر خون بود.

هر چقدر که صداش کردم جوابی نداد.

حسابی ترسیده بودم.

winnerWhere stories live. Discover now