دیشب و اون اتفاقات عجیبش فکر منو حسابی مشغول کرده.
من آدمیم که زیادی فکر میکنم.
دیشب یکم در مورد قوانین خونه بحث کردیم و وظایفو تقسیم کردیم.
قرار شد من کارهای صبحانه، جیسون ناهار و هری شام رو انجام بده.
من از این بازی بچه گانه میترسم...
همین بازی بچگانه تو کودکیم باعث شد که الیزابت...
با وارد شدن الیزا به افکارم، تنم لرزید.
باز اون صحنه ها جلوی چشمم اومدن.
من بازم دارم به یاد میارم.
"آنا؟"
با این یه صدا جیغ زدم و به پشتم برگشتم.
"حالت خوبه؟"
خودمو زدم به بیخیالی، انگار که اتفاقی نیوفتاده.
"ن....نه...م..من...خوبم."
"پس اگه خوبی، چرا حواست به میکسر نیست؟"
"هاااان؟"
یه نگاه به میکسر انداختم.
وای نه باز گند زدم.
داشتم شیر موز مخصوصی رو که پدر همیشه برامون درست میکرد رو درست میکردم که حواسم نبود و از درش داشت میریخت بیرون.خیلی زود میکسر رو خاموش کردم.
"ای وای خدای من چه کثیف کاری ای!"
"آنا؟"
دوباره به سمت جیسون برگشتم.
"به من بگو...چیزی شده؟"
"ن...نه، باور کن چیزی نیست، من فقط یکم به خاطر این اتفاقات...میدونی، یه جورایی فکرم مشغوله،همین"
"خب اگه تو میگی پس من باور میکنم"
جیسون وارد آشپزخونه شد.
حولش رو دوشش بود و مسواک به دست.
رفت سمت سینک ظرف شویی.
"جیسون، میخوای اینجا مسواک بزنی؟"
"چی کار کنم؟ از وقتی هری اومده منو بدبخت کرده.
میبینی؟ الان نیم ساعته تو دستشوییه! اگه بخوام به امید این باشم هیچ وقت نوبتم نمیرسه."
"آهاااا،باشه"
جیسون داشت مسواک میزد و من با یه دستمال شیر موز های ریخته شده رو جم کردم.، که هری سر و کلش پیدا شد.
اومد تو آشپز خونه.
شترق یه دونه محکم خوابوند پشت جیسون.
فک کنم یه سه چهارتا از مهره های جیسون جا به جا شد.
انقدر اون ضربه محکم بود که جیسون به جلو مایل شد و سرش خورد به کابینت.
YOU ARE READING
winner
Fanfictionهیچ وقت گریه نکن و خودتو نباز قدرت تو میتونه دنیا رو به زانو در بیاره!